شهيدي كه به پدرش كمك كرد!
پدر شهيد حسين آكي تعريف مي كرد: يك روز براي دروي گندم از يك نفر كمك خواستم. او كه بابت اين كار حق الزحمه هم دريافت مي كرد با طعنه گفت:«برويد به پسرهاي تان بگوييد»! من كه پسرم حسين شهيد شده بود و پسر بزرگتري كه بتواند كمك حال من باشد نداشتم، دلم شكست. شب در خواب ديدم پسر شهيدم آمد و گفت:«پدر جان! چرا كاري كه داريد به خودم نمي گوييد؟» گفتم:«مگر تو مي داني؟» گفت:«پدرجان! من روزي سه بار به ديدن شما مي آيم. فردا به همراه دوستانم براي جمع آوري گندم مي آيم.» از خواب بيدار شدم. فردا صبح طبق معمول هر روز، سر مزار پسر شهيدم رفتم، وقتي به نزديكي بسيج رسيدم ديدم سربازها صدا زدند:«پدر محترم! ما هر روز نيروها را جمع مي كنيم و براي جمع آوري محصول كشاورزي پدران شهدا به صحرا مي رويم و امروز نوبت شما است كه بياييم.» آن ها حدود هشت ماشين نيرو از مردم و ادارات به همراه تمامي امكانات لازم از قبيل داس با خود آوردند و سريع محصول گندم مرا كه تلاش ماه ها زحمت من بود، جمع آوري كردند.
موضوع: "پلاک"
كرامت شهدا به روايت خادم الشهدا
معراج شهدا در شهر هزار و يك رنگ ما نقطه اتصال زمين به آسمان است؛ معراج شهدا آخرين ايستگاه انتظار شهدايي است كه خودشان سال ها پيش مهمان خان رحمت و فيض الهي شده و همسفره سيدالشهدا(ع) هستند و پيكرهايشان را به عنوان عطيه اي الهي براي اين روزهاي ما، روزهاي غربت و روزمرگي به امانت گذاشته اند.
هر روز در اين سرا ولوله اي از عنايات و كرامات شهداست؛ كراماتي كه با شنيدن شان جز يقين به زنده بودن شهدا نتيجه ديگري نخواهد داشت. مطلبي كه در ادامه مي آيد، روايت«محمدرضا فياضي» يكي از خادمان معراج از كرامت شهداست.
در سال1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي كرد و اسمش«رنجبر» بود، با چشم هايي گريان آمد و گفت: شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنان به من گفت«مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است»
به آن سرباز جوان گفتم«در اينجا خيلي ها خواب هاي مختلف مي بييند اما دليل نمي شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته اي، الآن بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت:«آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي ام- شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند- وجود دارد. به آن جوان گفتم«برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!
سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم.
با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم:«برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي5 در سال1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت:«بله تمام نشانه هايي كه مي گوييد، درست است» به او گفتم:«براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد؛ برادر شهيد گفت:«مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان زده مي شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد»
اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت:«شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم:«بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام اند» مادر شهيد مفقود گفت:«مي توانم شهدا را ببينم؟» گفتم:«بفرماييد»!
مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند.
مادر شهيد رو به ما كرد و گفت:«ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم:«شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت:«من مادرم و بوي بچه ام را احساس مي كنم»
براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم:«اگر براي شما مقدور است لحظه اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم.» مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم:«الآن مي توانيد بياييد داخل.» مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت در حالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم، و به ما گفت:«من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه بر مي گردد»
غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت:«براي چه گريه مي كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان هايش را برايم آورده اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي دهم».
شهيد محمد عموزاد
ما به جهانخواران اعلام مي داريم اگر ما را محاصره ي اقتصادي كنند ما فرزندان رمضانيم و اگر محاصره ي نظامي كنند ما فرزندان عاشوراييم …
مجسمه ي يخي
در وسط اردوگاه يك حوض آب بود كه در فصل زمستان شده بود شكنجه گاه اسرا، مخصوصاً كساني كه امام جماعت مي شدند.
چنين اشخاصي پس از شناسايي، با لباس به داخل حوض آب يخ انداخته مي شدند و بعد از مدتي آنها را بيرون مي آوردند و در وسط اردوگاه نگه مي داشتند.
فقط چند دقيقه وقت لازم بود كه در آن سوز و سرما، شخصي با لباس خيس، تبديل به مجسمه اي يخي بشه و بي هوش نقش زمين شود و پس از آن بود كه بچه ها اجازه داشتند جسم يخ زده و بي هوش اسير را داخل آسايشگاه ببرند.
عصايي كه خاطرات سيدناصر را نگه داشت!
امروز كه سالها از حماسه آفريني هاي هشت سال دفاع مقدس مي گذرد اگر خوب فكر كنيم، اين هشت سال و حواشي آن دريايي از موضوعات و مسائلي است كه رواست براي واكاوي در آن غرق شد.
شايد تاكنون چندان به آن پرداخته نشده است، در حالي كه لازم مي نمايد كه پردازش بيشتري بدان شود.
«پايي كه جا ماند» به شرح بسياري از اعمال و رفتار اُسرا و نظاميان عراقي پرداخته و زواياي بسياري از زندگي اسرا در كمپ هاي عراقي را روايت كرده است. در اين كتاب به موضوعات متنوع و گوناگوني از زندگي اسرا مانند: گذراندن اوقات فراغت، عزاداري، آموزش و تدريس، آدم فروشي و … اشاره شده است. يادداشت هاي اوليه كتاب بسيار طولاني و با جزئيات فراوان نقل شده اند و در ادامه كوتاه و كوتاه تر مي شوند.
«سيدناصر حسيني پور» راوي و نويسنده كتاب، اين كتاب را به«وليد فرحان» شكنجه گري كه از هيچ فرصتي براي آزار و اذيت او غافل نمي ماند، تقديم كرده است. شكنجه گري كه او را مجبور به دويدن بر روي يك پا مي كند، او را مجبور به ساعت ها خيره شدن به آفتاب مي كند و براي بيرون كشيدن اطلاعات از ناصر با كابل به جان او مي افتد.
يادداشت هاي روزانه نوشته شده بر روي كاغذ سيگار و مخفي شده در داخل يك عصا كه خاطرات 811 روز اسارت سيدناصر حسيني پور از زندان هاي مخفي عراق كه از سوم تيرماه سال1367 آغاز مي شوند و تا 22شهريورماه سال1369 ادامه مي يابند و اشك ها و لبخندهاي اسراي ايراني در عراق را روايت مي كند، مي شود متن اين كتاب.
امام خامنه اي اوايل شهريورماه بر اين كتاب تقريظي نوشتند و در آن تقريظ بيان داشتند:«تاكنون هيچ كتابي نخوانده و هيچ سخني نشنيده ام كه صحنه هاي اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثي عراق را، آن چنان كه در اين كتاب است به تصوير كشيده باشد. اين يك روايت استثنايي از حوادث تكان دهنده اي است كه از سويي صبر و پايداري و عظمت روحي جوانمردان ما را و از سويي ديگر پستي و خباثت و قساوت نظاميان و گماشتگان صدام را، جزء جزء و كلمه به كلمه در برابر چشم و دل خواننده مي گذراند و او را مبهوت مي كند …»
اين كتاب مشتمل بر 15 فصل است و نويسنده در پايان، بخش را به اسناد و عكس ها اختصاص داده است. نگارش اوليه اين كتاب در سال هاي1370-1375 انجام گرفته و زماني كه نگارش دوم كتاب با چند سال تأخير پايان يافته، نويسنده از انتشار آن امتناع كرده است تا اينكه با اصرار دوستان در سال1390 در قالب اين كتاب منتشر شد.در ميان رزمندگان و بازماندگان جنگ، عده قليلي بودند كه شخصاً به نوشتن خاطرات خود اقدام كردند و انتشار يادداشت ها قالبي كاملاً مهجور بود. كتاب«پايي كه جا ماند» از اين حيث نوعي خط شكن محسوب مي شود، زيرا از سويي در قالب يادداشت نويسي است و از سوي ديگر سيدناصر حسيني پور شخصاً آن را نگاشته است.
اين كتاب را انتشارات سوره مهر به زينت طبع آراسته است.
خاطراتي از دفاع مقدس *افزايش انگيزه ي نيروها*
به ياد شهيد ميرقاسم ميرحسيني
قبل از شروع عمليات خيبر تعدادي از نيروهايي كه به شهرك «سپنتا»- عقبه ي لشكر ثارالله- آمده بودند به من مراجعه كردند و گفتند ما براي پشتيباني آمده يم، نمي خواهيم به يگان هاي عملياتي برويم. از بسيج ادارات و كارخانه جات بودند و معلوم بود كه دل و جرأت اين كارها را ندارند. «ميرحسيني» كه رسيد سريع قضيه را به او منتقل كردم. گفت:«همه ي نيروها را در صبح گاه جمع كن.»
همين مار را كردم. ميرحسيني آمد جلوي جمعيت ايستاد و شروع كرد به صحبت:«برادران من! ما وارث انبياء عليهم السلام هستيم و ذاكران جهاد آن ها. اگر طراوتي در كلام ما فرزندان اسلام ديده مي شود، از آنجاست كه در بركه ي شهادت به خون شهيدان كربلا آغشته شده است. ما با نگاه به گودال قتلگاه سرهاي شهيدان را ديديم كه قرآن تلاوت مي كردند، ما پاهاي پر آبله را ديديم كه منزل به منزل در پي سالارشان روان بودند، ما پرچم تعهد بر دوش گرفته ايم و ذكر شهادت بر لب داريم و در پي قافله روانيم…»
ميرحسيني يك ساعتي صحبت كرد، بعد هم خداحافظي كرد و رفت. ديگر حتي يك نفر هم حرفي از«پشتيباني» نزد.
تنبيه سازنده
به ياد شهيد عباسعلي خمري
قبل از عمليات كربلاي پنج بود. در اردگاه لشكر، چادر ما كنار چادر فرماندهي قرار داشت. ما چند نوجوان بوديم و گاهي تا ساعاتي بعد از نيمه شب، دور هم جمع مي شديم و شوخي مي كرديم و مي خنديديم.
آقاي خمري، وارد چادر ما شد و گفت:«چند شب است كه نتوانسته ام بخوابم، شما تصميم نداريد بخوابيد؟»
بعد از رفتن فرمانده، خيلي ترسيديم و فكر و خيال و ترس بر ما غالب شد كه حتماً فردا تنبيه مفصل نظامي چون كلاغ پَر، سينه خيز، و به دوش كشيدن كوله پشتي سنگ در انتظار ماست.
روز بعد، پس از برنامه هاي عمومي گردان، فرمانده مرا احضار كرد و گفت:«قبول داريد كه بي نظمي و بي انضباطي كرده ايد؟»
گفتم:«بله»
گفت:«قبول داريد كه مستحق تنبيه هستيد؟»
گفتم:«بله»
فرمانده گفت:«خوب، تنبيه تو اين است كه بروي و هزار صلوات بفرستي و بعداز ظهر بيايي و پايانش را به من اعلام كني.»
آري! به دستور فرمانده عمل كردم. ولي خدا مي داند كه اين تنبيه از صدها تنبيه نظامي براي من مؤثرتر و سازندگي اش نيز قابل توجه تر بود.
فدايي حسين عليه السلام
جلوي مادر باادب مي نشست و مي گفت:
- من رو بيشتر دوست داري يا خدا رو؟
مادر: خب معلومه! خدا رو.
- امام حسين عليه السلام رو بيشتر دوست داري يا خدا رو؟
مادر: امام حسين عليه السلام رو هم براي خدا مي خوام.
- پس راضي هستي كه من شهيد بشم. فداي امام حسين عليه السلام بشم؟!
اينجوري مادرش رو راضي كرد و رفت… رفت و فداي امام حسين عليه السلام شد.
خاطره اي از شهيد رداني پور
شهيد رحيم تركان
اينجانب سوگند ياد مي كنم كه سعادت خويش را نمي يابم مگر در پيمودن خط خونين اباعبدالله الحسين(ع) كه راه تمامي شهداي انقلاب اسلامي است.
حسرت يك آخ
در عمليات والفجر8 خبر آوردند حاج يدالله كلهر(قائم مقام لشكر 10 سيدالشهدا)مجروح شده. با يكي از دوستان به بيمارستان رفتيم، ديديم سخت مجروح است. كتف و دست راستش خُرد شده كليه اش هم آسيب ديده بود. پرسيدم:"حاجي حالت چطوره؟” در حاليكه با سختي حرف مي زد گفت:"خوبم الحمدلله.” ديدم قسمتي از لبش بريده و خون مياد. پرسيدم:"حاجي! لبت هم تركش خورده؟"گفت:"نه". ديدم چهره اش در هم شد و اخماش تو هم رفت و لبانش را گاز گرفت. لبانش درست در همان نقطه لبش كه پاره شده بود، فرو رفت. درد به سراغش آمده بود. در حاليكه از درد به خود مي پيچيد، كوچكترين حرفي نزد، حتي آهسته هم ناله نكرد وقتي اين صحنه را ديدم، نتونستم خودم را كنترل كنم، گفتم:"با خودت ايت رفتار را نكن حاجي! يك دادي، فريادي، چيزي. چرا اين جور مي كني؟!” صبر كرد تا دردش آروم شد. دوباره لبخند هميشگي روي لب مجروحش نشست و گفت:"مي خوام حسرت يك آخ را هم به دل دشمن بذارم.”
راوي: خدابين همرزم شهيد