كرامت شهدا به روايت خادم الشهدا
معراج شهدا در شهر هزار و يك رنگ ما نقطه اتصال زمين به آسمان است؛ معراج شهدا آخرين ايستگاه انتظار شهدايي است كه خودشان سال ها پيش مهمان خان رحمت و فيض الهي شده و همسفره سيدالشهدا(ع) هستند و پيكرهايشان را به عنوان عطيه اي الهي براي اين روزهاي ما، روزهاي غربت و روزمرگي به امانت گذاشته اند.
هر روز در اين سرا ولوله اي از عنايات و كرامات شهداست؛ كراماتي كه با شنيدن شان جز يقين به زنده بودن شهدا نتيجه ديگري نخواهد داشت. مطلبي كه در ادامه مي آيد، روايت«محمدرضا فياضي» يكي از خادمان معراج از كرامت شهداست.
در سال1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي كرد و اسمش«رنجبر» بود، با چشم هايي گريان آمد و گفت: شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنان به من گفت«مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است»
به آن سرباز جوان گفتم«در اينجا خيلي ها خواب هاي مختلف مي بييند اما دليل نمي شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته اي، الآن بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت:«آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي ام- شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند- وجود دارد. به آن جوان گفتم«برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!
سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم.
با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم:«برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي5 در سال1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت:«بله تمام نشانه هايي كه مي گوييد، درست است» به او گفتم:«براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد؛ برادر شهيد گفت:«مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان زده مي شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد»
اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت:«شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم:«بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام اند» مادر شهيد مفقود گفت:«مي توانم شهدا را ببينم؟» گفتم:«بفرماييد»!
مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند.
مادر شهيد رو به ما كرد و گفت:«ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم:«شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت:«من مادرم و بوي بچه ام را احساس مي كنم»
براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم:«اگر براي شما مقدور است لحظه اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم.» مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم:«الآن مي توانيد بياييد داخل.» مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت در حالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم، و به ما گفت:«من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه بر مي گردد»
غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت:«براي چه گريه مي كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان هايش را برايم آورده اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي دهم».
روايتي خواندني از كرامت شهدا!