خاطراتی از دفاع مقدس *دو پا را تقدیم اسلام کرده ام!*
پد یک، شاهد جانفشانی های زیادی بود. شاهد مقاومت ها و شاهد ایثارها. بچّه ها هم چنان از مناطق به دست آمده، دفاع می کردند. صدای انفجار، نزدیک بود. درست روی پل منفجر شد. از کنار نیزارها بیرون آمدم و سریع قایق را به محل انفجار رساندم. زخمی ها را سوار قایق کردم تا به عقب انتقال دهم. برادری با چهره ی برافروخته، مولایش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را صدا می زد. متوجه محل جراحتش نشدم. اما دیدم از درد به خود می پیچد. گفتم: برادر! از چه ناحیه زخمی شده ای؟
گفت: می گویند دو پایم را تقدیم اسلام کرده ام.
بی اختیار گفتم: قبول است، ان شاءالله.
پس از چند لحظه به فکر افتادم. کجایش مجروح شده؟! دو پایش را داده؟!
برایم غیر قابل تصور بود. گاز قایق را گرفتم. در بین راه به عقب نگاه کردم تا درست او را نگاه کنم. او خنده بر لب، به وصال جانان رسیده بود. از دیگر مجروحان نامش را سؤال کردم؛ گفتند:«او سید حسین هاشمی بود.»
موضوع: "پلاک"
*رفاقت های زمان جنگ *روایتی از سردار قاسم سلیمانی
رفاقت های زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام«ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات«کربلای5» می خواست وارد عملیات شود؛ دم خط، به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد. رشیدی فرمانده گروهانی به نام زکی زاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی می گفت: من و زکی زاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب زکی زاده را خواب دیدم که به من می گفت:«ماشاءالله مرا دَمِ در نگه داشتی چرا نمی آیی؟!»
وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید می شود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.
خاطراتی از دفاع مقدس *ماسک خود را به بچه ها داد!*
شهید شیرعلی راشکی
در حالی که«حاج عبدالرضا مزاری» در حال اذان گفتن بود، شیرعلی سریع خود را به من رساند و گفت:«هواپیمای دشمن، بمب های شیمیائی زده اند.»
رزمنده های جوانی که برای اولین بار در میدان جبهه حضور یافته بودند، هنوز از گازهای شیمیائی و راه های مقابله آگاهی کافی نداشتند. بوی بد گازهای شیمیائی، لحظه به لحظه تندتر و بیش تر به مشام می رسید. شیرعلی گفت:«اگر به یک باره به بچّه ها بگوییم، ممکن است روحیه شان ضعیف شود.»
سپس ماسک مخصوص شیمیائی خود را برداشت و به من گفت:«تو نیز ماسک خود را برده تا به بچّه ها بدهیم. هر چه باشد، ما تجربه ی بیش تری در این کار داریم و هم عادت بیش تر.»
بر اثر پخش بیش از حدّ گاز، مؤذن نیز اذان خود را سریع به اتمام رسانید. الحمدالله با راهنمائی شهید راشکی از مسمومیّت های بیش تر بچّه ها جلوگیری به عمل آمد.
سیره ی شهدای دفاع مقدس8
خاطراتی از دفاع مقدس *خبر شهادت پسر به پدر*
در عملیّات محرم، برادر مجتبی رویگری آسمانی شده بود و پیکر مطهرش را به اصفهان فرستاده بودند. همان روز پدر او را دیدیم که به عنوان راننده ی آمبولانس به جبهه اعزام شده بود….
بچه ها مانده بودند که چگونه خبر شهادت مجتبی را به او بدهند. سرانجام یکی از برادران، او را متوجّه شهادت پسرش نمود. این پدر بزرگوار گفت:«شکر خدا که مجتبی لیاقت شهادت را داشت و ما را سرافراز نمود.»
این پدر شهید حاضر نبود به اصفهان بازگردد.
سیره ی شهدای دفاع مقدس8
خاطراتی از دفاع مقدس *هنوز خودم ندیدم!!*
شهید زین الدین
یکی از همرزمان شهید زین الدین
نزدیک عملیات بود. تازه دختردار شده بود. یک روز دیدم سرِ پاکت از جیبش زده بیون. گفتم: چیه؟ گفت:«عکس دخترمه». گفتم: نگاهش کردی؟ گفت:«الآن موقع عملیاته. می ترسم مِهر پدری و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد».
خاطراتی از دفاع مقدس *از ازدواج او یک ماه گذشته بود!*
شهید سید احمد موسوی
خدا می داند ما شاهد کربلای دیگری بودیم(در عملیات خیبر). آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین علیه السلام گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک می کردند، اشک خون از چشم هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند: برمی گردیم و انتقام شما را می گیریم.
در میان اجساد شهدا، چشم من به جسد سید احمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانک های دشمن از سه راهی عقب نشسته اند یا نه، گفت: می روم تا معلوم کنم.
پیکر بی جان او را آغشته به خون، کنار خودمان می دیدم. از ازداج او یک ماه بیشتر نگذشته بود.
سیره ی شهدای دفاع مقس8
شهید عباس ردانی پور
در سال 1362 برای خدمت به اسلام به لبنان رفت و چهار ماه و نیم در آنجا بود، سپس به ایران مراجعت نمود. یکسال و نیم از تولد لیلا و سهیلا می گذشت که همراه خانواده به سراوان آمد و مدت هفت سال در آنجا مکرراً در رفت و آمد به جبهه بود. در طول این چند سال، نوید تولد دو دختر دیگر به نام های مرضیه و راضیه در سالهای 1364 و 1367 وی را شا دمان نمود. حدیث اشتیاق وی در صحنه جنگ و عملیات شجاعانه و جسورانه و آمیخته با لبخند و شوخ طبعی بود. همیشه بر لب لبخند داشت. حتی در ناحیه رودماهی در منطقه جنوبی نصرت آباد که زمینی وحشتناک و ارتفاعاتی هراس انگیز دارد، این خصلت پسندیده را فراموش نمی کرد. شهید ردانی پور، تمام همّ و غمّش در زمان جنگ، مبارزه و دفاع مقدس و پس از آن، رفع محرومیت از سیستان و بلوچستان بود. آن بزرگوار در تمام مسائل، با همگان بسیار متفکرانه و متواضعانه رفتار می کرد. در هر شرایط و موقعیتی با شنیدن«الله اکبر» اذان، آماده نماز می شد.
عناصر ضد انقلاب از خوانین گرفته تا وابستگان نظام منفور پهلوی، گروهکها، عوامل وهابیت و اشرار و سوداگران مرگ، با ایجاد آشوب و تفرقه و از بین بردن امنیت در منطقه و پخش مواد مخدر به شیطنت می پرداختند. در این میان از خیل عظیم عاشقان و دلباختگان نظام اسلامی که به مقابله با این عناصر وابسته و ضد انقلاب پرداخت و سرانجام شهد شیرین شهادت را نوشید، شهید عباس ردانی پور بود.
خاطراتی از دفاع مقدس *شناسنامه*
شهید علی رضا رنجکش
چهارده ساله بود که جنگ آغاز شد. به خاطر سن کمی که داشت، برای اعزام به جبهه حاضر به ثبت نام او نبودند. اما اصرار داشت که برود.
از ما خواست شناسنامه اش را بزرگ کنیم. می گفت:«اگر این کار را نکنید، بدون ثبت نام می روم و گمنام می شوم.»
بالأخره با استفاده از شناسنامه ی خواهر بزرگترش رفت.
کم تر به مرخصی می آمد. تنها زمانی که زخمی می شد، چند روزی را در خانه می گذراند. پسر متواضعی بود. وقتی می پرسیدیم:«در جبهه چه می کنی و چه مسئولیتی داری؟» می گفت:«همین عقب ها هستم و کار خاصی انجام نمی دهم.»
روحیه ی خاصی داشت. همیشه به من می گفت:«دعا کن به این زودی ها شهید نشوم. دعا کن بیشتر بمانم تا بتوانم بیش تر از کشور دفاع کنم و پیروز شویم.»
خاطراتی از دفاع مقدس *بیایید بدرقه اش کنیم؟!!*
توی اردوگاه تکریت 17، یک سرگرد عراقی به نام حسن بود که بچه ها را خیلی اذیت می کرد. وقتی به اسرا خبر رسید که مأموریت این سرگرد عراقی تمام شده، همه خوشحال شدند. یکی از اسرا گفت:«یا امشب باید جشن بگیریم یا اینکه دسته جمعی نماز شکر بخوانیم». صبح که شد حسن ساک به دست از اتاق بیرون آمد. بچه ها نگاهش می کردند. یک دفعه حاج آقا ابوترابی آمد داخل جمع اسرا و گفت:«بیایید بدرقه اش کنیم». خیلی ناراحت شدیم اما نمی خواستیم روی حرف حاج آقا حرفی بزنیم. با اکراه دنبالش رفتیم… حاج آقا با خوشرویی، جملاتی به عربی گفت. اشک در چشمان افسر جمع شده بود. نمی خواست ما بفهمیم. دستی به چشمش کشید. دَمِ در که رسیدیم برگشت و نگاهی به بچه ها کرد. مخصوصاً به حاج آقا و ناخواسته دانه های اشک از چشمانش سرازیر شد. بِهِمان گفت:«شرمنده ام کردید». و بعد خداحافظی کرد و رفت. چند روز که گذشت، ارشد اردوگاه با چند کیسه شکر آمد و پیغامی آورد. گفت:«این ها را حسن برایتان آورده. گفت به شما بگویم این کیسه ها برای شماست. فقط مرا ببخشید».
خاطره ای از شهید فضل الله محلاتی درباره شهید نواب صفوی *در کنار نواب*
شهید فضل الله محلاتی
دو سالی که در قم بودم(1326-1325)، به منزل آیت الله العظمی محمدتقی خوانساری رفت و آمد داشتم و از همان زمان با مرحوم نواب صفوی آشنا شدم و انس من با او و یارانش باعث شد که روحیه ی مبارزه در من به وجود آید. مرحوم نواب روحیه و شخصیت عجیبی داشت و با هر کسی انس پیدا می کرد، دو او روحیه ی خاصی به وجود می آمد.
ایشان از نظر تقوا و نزدیکی به خدا بر کسانی که با او آشنا می شدند، تأثیر می گذاشت و همین جاذبه ی او مرا هم به خودش جذب کرد.
من چند سالی با فدائیان اسلام همکاری می کردم و در کنار درس و مطالعه، به مبارزه هم مشغول بودم. اولین برنامه ی مبارزه که در آن شرکت کردم، مسئله ی ورود جنازه ی رضاخان به ایران بود. گروه فدائیان اسلام نمی خواستند اجازه دهند جنازه ی رضاخان در ایران دفن شود و معتقد بودند که باید جنایت های رضاشاه بیان شود. بنابراین در جلسات محرمانه ای که داشتیم، تصمیم گرفته شد چند نفر غسل شهادت کنند و برای سخنرانی به مدرسه فیضیه بروند. نفرات تعیین شده به ترتیب عبارت بودند از؛ سید هاشم حسینی که قرار بود قبل از دیگران روی سکوی مدرسه فیضیه بایستد و صحبت کند. یک اعلامیه هم در قم پخش شد.
متن این اعلامیه چنین بود: در ساعت پنج بعد از ظهر فردا، خورشید روحانیت نوربخشی می کند. حقایقی که تاکنون گفته نشده است، گفته خواهد شد.
هیچ کس نمی دانست موضوع چیست و چه کسی می خواهد صحبت کند. آن روز همگی روزه گرفتیم. سید هاشم نفر اول بود و من نفر پنجم یا ششم بودم. آن زمان شاید هجده ساله بودم. آن روز، سرِ ساعت پنج، سید هاشم روی سکوی مدرسه ایستاد و فجایع رضاشاه را بیان کرد. عده ای سر و صدا کردند. خادم مدرسه هم آمد تا جلوی او را بگیرد، ولی مطلب روشن بود و مبارزه شروع شده بود. هر روز در مدرسه فیضیه یک نفر صحبت می کرد و طلبه ها جمع می شدند.
و بالاخره روز آوردن جنازه رسید.
آن روز، حتی یک روحانی در خیابان حضور پیدا نکرد و مأموران رژیم ناچار شدند به سر چند نفر از کفش کن های صحنه، که ریش داشتند، عمامه بگذارند و به عنوان روحانی، همراه جنازه به خیابان بیاورند تا بگویند روحانیون هم آمده اند! ولی به هر ترتیب نیامدن روحانیون خیلی برایشان گران تمام شد و آبرویشان رفت. وقتی هم که یکی از مأموران دولت با لباس روحانیت آمد به حوزه علمیه و خواست سخنرانی کند، طلبه های انقلابی عمامه اش را برداشتند و کتکش زدند و از آن جا بیرونش کردند. اگر مأموران دولت نمی آمدند و نجاتش نمی دادند، وضع بدی پیدا می کرد!
بعد، من و رفقایم را دنبال کردند. هر جا که می رفتیم، مأموران آگاهی قم دنبال ما بودند.
این ماجرا اولین حرکت سیاسی من بود. به دنبال این ماجرا، جریان های دیگری نیز به وجود آمد.
منبع: سیره شهدای دفاع مقدس(4)
شور و شعور/مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت