*رفاقت های زمان جنگ *روایتی از سردار قاسم سلیمانی
رفاقت های زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام«ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات«کربلای5» می خواست وارد عملیات شود؛ دم خط، به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد. رشیدی فرمانده گروهانی به نام زکی زاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی می گفت: من و زکی زاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب زکی زاده را خواب دیدم که به من می گفت:«ماشاءالله مرا دَمِ در نگه داشتی چرا نمی آیی؟!»
وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید می شود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.
رفاقت های زمان جنگ *روایتی از سردار قاسم سلیمانی*