خاطراتی از دفاع مقدس *بیایید بدرقه اش کنیم؟!!*
توی اردوگاه تکریت 17، یک سرگرد عراقی به نام حسن بود که بچه ها را خیلی اذیت می کرد. وقتی به اسرا خبر رسید که مأموریت این سرگرد عراقی تمام شده، همه خوشحال شدند. یکی از اسرا گفت:«یا امشب باید جشن بگیریم یا اینکه دسته جمعی نماز شکر بخوانیم». صبح که شد حسن ساک به دست از اتاق بیرون آمد. بچه ها نگاهش می کردند. یک دفعه حاج آقا ابوترابی آمد داخل جمع اسرا و گفت:«بیایید بدرقه اش کنیم». خیلی ناراحت شدیم اما نمی خواستیم روی حرف حاج آقا حرفی بزنیم. با اکراه دنبالش رفتیم… حاج آقا با خوشرویی، جملاتی به عربی گفت. اشک در چشمان افسر جمع شده بود. نمی خواست ما بفهمیم. دستی به چشمش کشید. دَمِ در که رسیدیم برگشت و نگاهی به بچه ها کرد. مخصوصاً به حاج آقا و ناخواسته دانه های اشک از چشمانش سرازیر شد. بِهِمان گفت:«شرمنده ام کردید». و بعد خداحافظی کرد و رفت. چند روز که گذشت، ارشد اردوگاه با چند کیسه شکر آمد و پیغامی آورد. گفت:«این ها را حسن برایتان آورده. گفت به شما بگویم این کیسه ها برای شماست. فقط مرا ببخشید».
خاطراتی از دفاع مقدس *بیایید بدرقه اش کنیم؟!!*