**هنگامي كه برادران يوسف (علیه السلام) حضرت يوسف را از حضرت يعقوب جدا كردند و بعد از مدتي همان برادران، بنيامين را از پدر گرفتند و به مصر بردند و بدون او باز گشتند…
** يعقوب علیه السلام بسيار آزرده دل و شكسته شد و عرض كرد: ?خدايا! آيا به من رحم نمي كني؟ چشمم را كه گرفتي و فرزندم را كه بردي…؟!
**خداوند به يعقوب (علیه السلام) وحي كرد:اگر يوسف و بنيامين را ميرانده باشم براي تو زنده خواهم كرد، تا شما را كنار هم جمع كنم:
**ولي آيا گوسفند را به ياد داري كه ذبح كرده و بريان نمودي و خوردي، اما فلاني و فلاني در همسايگي تو روزه بودند، از گوشت آن چيزي به آنها ندادي؟!
*بعد از اين وحي، در هر چاشتي، هميشه در خانه يعقوب (علیه السلام) تا يك فرسخي اطراف آن، جار مي زدند، كه هر كس شام مي خواهد به خانه يعقوب بيايد.
–اصول کافی،بابت حق الجوار، حديث 4 و 5، ص 666 و 667 - ج 2.