خاطراتی از دفاع مقدس *هنوز خودم ندیدم!!*
خاطراتی از دفاع مقدس *هنوز خودم ندیدم!!*
شهید زین الدین
یکی از همرزمان شهید زین الدین
نزدیک عملیات بود. تازه دختردار شده بود. یک روز دیدم سرِ پاکت از جیبش زده بیون. گفتم: چیه؟ گفت:«عکس دخترمه». گفتم: نگاهش کردی؟ گفت:«الآن موقع عملیاته. می ترسم مِهر پدری و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد».
اذان صبح:
طلوع آفتاب:
اذان ظهر:
غروب آفتاب:
اذان مغرب:
نیمه شب شرعی: 
سلام علیکم:
بسیار زیبا بود.
ان روزها دروازه هایی برای شهادت داشتیم
حال معبری تنگ
هنوز برای شهید شدن فرصت است
کافیست دل را پاک کرد.
مشتاقانه منتظر حضور شما در وبم هستم
یاعلی.