امروز امير در ميخانه تويي تو
فرياد رس اين دل ديوانه تويي تو
مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد
آرام تويي، دام تويي، دانه تويي، تو
اي نور ديده من! اي مولا و سرور من! اي قامت رعناي عدالت و اي عزيزترين!
تو مي آيي، با يك سبد نور، با يك سبد اميد. تو مي آيي،اما نمي دانم در كدام جمعه؟
گاهي وقتها فكر مي كنم آيا زنده مي مانم تا ظهور پر حضورت را درك كنم و يا اگر از اين ديار كوچ كردم، آن گاه كه تو بيايي آيا من از خاك برمي خيزم و در ركابت غلامي مي كنم؟
همه مي گويند غروب جمعه دلگير است، اما نمي گوييد چرا؟
جمعه هم از پي نيامدنت داغ سكوت بر لب مي زند و تا جمعه اي ديگر خاموش مي ماند. اما آن جمعه كه بيايي، ابرهاي متراكم و تاريك را از دلها مي زدايي و چشم هايي را كه حسرت زيارت آفتاب دارند را به نوازش نور و مهرباني مي خواني.
آن گاه كه تو بيايي، دست هاي آسمان هم در پي ياري تو قنوت مي كنند، كوه ها كمر خود را براي كمك به تو محكم مي كنند، چشم هاي دريا براي ديدنت باز مي شوند، سروها براي بوسيدنت قد قامت مي كنند، نرگس ها ديگر روي زرد ندارند، شقايق ها ديگر داغ به سينه ندارند و كبوترها مقيم خانه تو مي شوند. آن روز كه تو بيايي، روز است و ديگر شب نيست. آن روز كه تو بيايي بهار است و زمستان نيست.
آن روز كه تو بيايي جمعه است…
گردآورنده: ط. عليزاده