نشان بهشتی و جهنمی!
با اینکه او را ندیده بود ولی خیلی دوستش داشت. آن روز مثل همیشه در دکان نانوایی مشغول کار بود. غریبه ای گرسنه وارد شد. از تنور پُر از نان او فقط یک نان برای رضای خدا، طلب کرد. نانوا دهان به ناسزا گشود و هر چه لایق خودش بود نثارش کرد. مرد سر به زیر انداخت و رفت. یکی از مشتری ها رو به نانوا گفت: مگر او را نشناختی؟ پاسخ داد: او هم گدایی مثل بقیه گداها بود. مشتری که بُهت زده سخن می گفت، ادامه داد: او عارف نامی شهر و استاد عرفان بود. نانوا هراسان از مغازه بیرون دوید. دوان دوان به سمت مرد رفت. هر چه در توان داشت برای عذرخواهی به کار بست. از او خواست تا منّت بر سرش گذارد و سر سفره طعامش حاضر شود. عارف سکوت کرد. نانوا گفت: منّت بر من بگذار و شبی در سرای من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من می کنی، مردم بسیاری را اطعام کنم. آن مرد بزرگ پذیرفت.
شب فرا رسید. میهمانی عظیمی بر پا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره ی او نشستند. نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور عارف نامی در خانه خود خبر داد. سر سفره، اهل دلی روی به عارف کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخی و بهشتی چیست؟ عارف گفت: دوزخی آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمی دهد؛ اما برای نام یک بنده ناتوان و بیچاره، صد دینار خرج می کند.
نشان بهشتی و جهنمی!