تازه به جبهه آمده بود و عقيده داشت هيچ چيزي جز شوق شهادت او را نمي توانست به جبهه بكشد.
استعداد خاصي در تيراندازي و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا مي شد و به نقاط ويژه اي براي گرفتن و مخابره گراي دشمن مي رفت. هر كس از كار او تعريف مي كرد، مي گفت:«من بي لياقت گراي دشمنو مي گيرم، اما شما گراي شهادت رو.»
يك روز پشت خاكريز، زير رگبار پي در پي دشمن، در حالي كه از ترس، چهره اش خيس عرق بود، به يكي از بچه ها گفته بود:«عن قريب كه همه مون شهيد بشيم.» و او جواب داده بود:«شهادت بسته به امر حق و لياقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتي پشت تريبون زندگي و شهادت دادي كه من بنده ي خدا هستم، آن وقت پشت خاكريز هم كه نباشي، شهد شهادت را مي توني تجربه كني. در ثاني، بعضي ها تانك خدا هستن، مهمات خدا و نماينده ي خدا هستن. خدا نمي خواد به اين زودي از كار بيفتن و عزل بشن.»
روزهاي سخت جنگ مي گذشت. رفقايش يكي يكي شهيد شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه كرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعايش نرسيده بود:«شهادت!»
گمانش افتاده بود لياقت ندارد. مي گفت:«يا اسمع السامعين! صداي منو مي شنوي و جواب نمي دي! منو زير تيغ بي اعتنايي ات نميران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من…»
جنگ در 27 مرداد 1367 با آتش بس متوقف شد و بدن او با همه ي آن جانفشاني ها، حتي كوچكترين زخمي برنداشت. او به صحنه ي زندگي معمولي اش بازگشت و توي شهر، يك بنگاه مسكن دست و پا كرد و مشغول معامله ي خانه شد. بعضي وقت ها با خودش فكر مي كرد:«كاش خانه هاي ما با همه ي آرامش و راحتي شان ذره اي بوي سنگر مي داد. اين مردم گاهي وقت ها براي خريد خونه چه كارها كه نمي كنند. نمي دونن كه تو دنيا مسافرن.»
اما كم كم سيل روزمرگي و بوي ماديات او را هم از هواي جبهه ها جدا كرد. ديگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود كه شهادت را به ياد او بياورد. نمازهايي كه با شور و شعف مي خواند، حالا بعضي وقت ها قضا مي شد. به شدت فكر ماديات بود.
چند سالي مي شد كه قرآن و دعاي كميل و زيارت عاشورا، او را ياد آن شوق شهادت نينداخته بود؛ تا اينكه يك زوج جوان به بنگاهش آمدند… سند خانه اي را كه از او خريده بودند با عصبانيت به او دادند و مرد جوان گفت:«اين سند جعلي يه. با شناختي كه بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از اين موضوع بي خبر بودين. اگه ما آمديم اينجا به خاطر معرفي پدرم بود. همين چند روز پيش تو سفر كربلا شهيد شد. اسم شما توي وصيت نامه اش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونيم.»
او كه صورتش خيس عرق شده بود، وصيت نامه را گرفت و نگاه كرد:«پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مُهر گناه جعلش كردي، تعجب نكن كه يه تيكه جهنمو بهت بدهند. پسرم! كسي لياقت شهيد شدن داره كه پشت تريبون زندگي رو در روي خدا بتونه با عملش شهادت بده كه من بنده ي توأم، نه فقط پشت تريبون جنگ… پسرم! شهادت را در عرصه ي بزرگ زندگي در پيشگاه خدا پيدا كن، نه در عرصه ي جنگ و دامن دشمن… سلام مرا به همسنگرم(…) برسونيد و بگيد بارها براي رسيدنش به آرزوي بزرگش دعايش كردم.»
حرف هاي خودش بود. حرف هايي كه مثل الهامات غيبي در راز و نيازهاي جبهه آموخته بود. عرق شرمندگي از صورتش مي چكيد. گفت:«راستي راستي كه نبايد گرد و غبار فراموشي را فراموش كرد. خمپاره ي نسيان، از سلاح هاي شيطونه.» و آن گاه به خاطر مي آورد كه در ايام جنگ چطور با زيارت عاشورا، دعاي توسل و كميل و نماز شب، به چاشني وجودش ضربه مي زد تا بي كار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرت خواهي كرد و كارش را درست كرد و حلاليت طلبيد. سر ظهر بود. صداي اذان به گوش مي رسيد. اين بار فراموش كرد درِ بنگاه معاملاتي اش را قفل كند.
چند روزي بود كه با كاروان راهي كربلا شده بود و همسايه ها مي ديدند كه حجله اي بر در مغازه ي او نصب شده است…