حکایت؛
علامه طهرانی مینویسد: یکی از رفقای نجفی ما می گفت: من یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم، دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول سوا کردن کاهو است، ولی به عکس عرف مردم، کاهوهای پلاسیده و آنهایی را که دارای برگهای خراب و بزرگ هستند، بر میدارد.
کاملا دقت می کردم، تا اینکه دیدم مرحوم قاضی کاهوها را به صاحب دکان داد و وزن کرد، ایشان آن را در زیر عبا گرفت و روانه شد، من در آن وقت طلبه جوانی بودم و مرحوم قاضی مسن و پیرمرد بود، به دنبالش رفتم و علت ماجرا را از ایشان پرسیدم، آن بزرگوار فرمود: من این مرد فروشنده را میشناسم؛ فرد بی بضاعت و فقیری است، گاه گاهی به او کمک میکنم، میدانستم که این کاهوها بالاخره خریداری ندارد، و ظهر که دکان خود را میبندد،اینها را به بیرون خواهد ریخت و لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم.
از طرفی نمیخواهم چیزی به او بلا عوض داده باشم، اولا عزت ، شرف و آبروی او از بین برود، و ثانیاً خدای ناخواسته عادت به درآمد بدون زحمت نکند، و در کسب و کار هم ضعیف نشود، و برای ما هم فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها.1
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد که به روی نا اميدي در بسته باز کردن2
1. با اقتباس و ویراست از کتاب مهرتابان
2. شیخ بهایی