امام خميني ره
رهبر ما آن طفل سيزده ساله اي است كه با قلب كوچك خود كه ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجك، خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد.
امام خامنه اي مدظله العالي
زنده نگهداشتن ياد حادثه ي شهادت دانش آموز بسيجي، شهيد فهميده از اصالتهاي دفاع مقدس مي باشد.
موضوع: "پلاک"
امام خامنه اي مدظله العالي:
شما جوانان بسيجي و سپاهي و جوانان مؤمن، آگاهي را با احساس مسئوليت و شور و شعور همراه كرديد.
جان خود را براي نجات همرزمانش فدا كرد
هشتم آبان ماه روز نوجوان است. اين روز به ياد شهادت يك نوجوان 13 ساله در اولين ماه هاي جنگ تحميلي، روز نوجوان ناميده شده است. … در هشتم آبان 59، «حسين فهميده» 13 ساله به شهادت رسيد. او يكي از 36 هزار دانش آموز شهيد ايراني است.
وقتي كه رژيم بعثي عراق در 31 شهريور 59 به ايران حمله كرد، حسين در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار كرد تا قبول كردند بماند.
روز هشتم آبان 1359، حسين فهميده و محمدرضا شمس، در نزديك ترين سنگرها به دشمن، كنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسين، با هر سختي اي كه بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.
اما حسين فهميده در پشت خط نماند. دلش رضا نمي داد كه سنگرشان را خالي بگذارد. او وقتي به سنگر رسيد كه پنج تانك عراقي، مغرورانه رجز مي خواندند و پيش مي آمدند تا رزمندگان ايراني را محاصره كنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.
تنها راه پيش روي حسين فهميده، فدا كردن خودش براي نجات همرزمانش بود. حسين، آخرين نارنجك هاي باقيمانده را به خود بست و به سمت تانك ها حركت كرد. در همين فاصله، تيري به پاي حسين خورد، اما او كوتاه نيامد. با همان پاي زخمي، كشان كشان خودش را به اولين تانك رساند و ضامن نارنجك ها را كشيد.
با صداي انفجار تانك جلويي، چهار تانك ديگر، با اين خيال كه رزمندگان اسلام حمله كرده اند، فرار را بر قرار ترجيح دادند. بقيه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن براي محاصره شان شدند. آنها با فكر اينكه نيروي كمكي آمده، جان تازه اي گرفتند و چهار تانك در حال فرار را هم نابود كردند. مدتي بعد، نيروهاي كمكي به خط مقدم رسيدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثي پاك كردند.
يكي از همان روزهاي سرد پاييزي، ساعت هشت صبح، راديو برنامه هاي عادي اش را قطع كرد و خبر عمليات شهادت طلبانه يك دانش آموز 13 ساله را پخش كرد. پشت آن، پيام حضرت امام(ره) را خواند:
«رهبر ما آن طفل سيزده ساله اي است كه با قلب كوچك خود با نارنجك، خود را زير تانك دشمن انداخت و آن را منهدم كرد و خود نيز شربت شهادت نوشيد.»
حتي تلويزيون هم، شب همين خبر را اعلام كرد. همان موقع مادر حسين گفت:«به خدا اين دانش آموز حسين بوده.» پدر باور نمي كرد، اما مادر باز قسم مي خورد. يكي، دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهيد حسين فهميده رفت و كل ماجرا را براي شان تعريف كرد و به آنها قول داد تا تكه هاي باقيمانده از پيكر حسين را بازگرداند تا آن را دفن كنند.
خاطراتي از دفاع مقدس *فكر كردند من آدم نيستم!*
دفاع مقدس اقيانوسي بود كه در تلاطم امواج آن ملت ايران از زن و مرد و بزرگ و كوچك، حماسه آفريدند. هر صفحه اي از كتاب قطور جنگ را كه مي خواني، ابعاد ناشناخته اي از آن برايت روشن و آشكار مي شود. يكي از چيزهايي كه ما را با شنيدني هايي از اين دست آشنا مي كند، سير در خاطرات رزمندگان است و اين بار هم قطعه اي از آن بهشت:
يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد!
يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش«عبدالمطلب اكبري» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسر عموش هم به نام«غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ذاشتيم، مي گفت: عبدالمطلب هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت …
گفت: ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
مي گفت: ديد همه ما داريم مي خنديم، طفلك هيچي نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش را آوردند، دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود، اين جوري نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هر چي گفتم به من مي خنديدند. يك عمر هر چي مي خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هر چي جدي گفتم، شوخي گرفتند. يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلي تنها بودم. يك عمر براي خودم مي چرخيدم. يك عمر …
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم و آقا بهم مي گفت: تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!
به نقل از حجت الاسلام انجوي نژاد
شايد بتوان گفت در طول قرن ها مبارزه در تاريخ شيعه، هيچ انقلاب و حركتي همچون حركت انقلاب اسلامي و هيچ صحنه هايي همچون صحنه هاي دفاع مقدس، شبيه انقلاب عاشورا و كربلاي حسيني نيست. هزاران آيت و نشانه در جبهه هاي دفاع مقدس، امروز را به ديروز عاشورا پيوند مي زد و بوي كربلا را به شامه ها مي رساند. درنگ و تأملي اندك در شعارها، وصيت نامه ها، عمليات ها، نام عمليات ها، شب هاي عمليات، نامه ها، مزار نوشته ها، سخنان رهبر و امام و مقتداي رزمندگان، خانواده شهيدان، خاطرات، تابلو نوشته ها و همه مظاهر و جلوه هاي جبهه ها، نشان مي دهد كه مي توان پيوندي شگفت و قابل مطالعه ميان اين دو قطعه تاريخي يافت.
در يك نگاه كلي، برخي از وجوه مشترك دو فرهنگ عاشورا و دفاع مقدس عبارتند از:
1. هر دو براي دفاع از حريم ارزش ها و حفظ اسلام و رضاي پروردگار، روياروي دشمن مي ايستند.
2. رهبر هر دو حركت، فرزندان پيامبرند. همان صلابت، پايداري، ذلت ناپذيري، شهادت پذيري و روح ايثار كه در وجود مبارك اباعبدالله عليه السلام هست، در وجود امام خميني(ره) تجلي يافته است. امام به پيروي از سرور و سالار شهيدان، از هيچ فداكاري در راه مكتب و آرمان هاي الهي دريغ ندارد.
3. ياران امام خميني(ره) همچون شهيدان كربلا، كانون عرفان و محبت الهي و سرشار از شوق شهادت و فداكاري اند.
4. دشمن رويارو با عاشورا و دفاع مقدس، در نهايت قساوت، پستي، دنيا پرستي و خودخواهي است.
5. همان مظاهر روز و شب عاشورا در جبهه هاي دفاع مقدس ديده مي شود؛ زمزمه هاي عاشقانه، نماز، عبادت، قرائت قرآن و آمادگي براي وصل و پيوند با محبوب.
6. پايداري و شكيبايي زنان اما امام خميني و نقش روشنگري و صبوري آنان، جلوه اي از صبوري و پيام رساني قافله اسيران كربلا است.
7. هر دو جريان رسواگر ستم شدند و نقاب از چهره دروغ و تزوير نفاق برافكندند.
8. در هر دو جريان از شهيدان شيرخوار تا پيران سالخورده مي توان يافت.
اينك كربلا مي خوانَدَم
پارچه رو كه زدم كنار بُهتم برد. باورم نمي شد. خود محمدحسين بود. دوست هميشگي من. هنوز داشت مي خنديد. شروع كردم به گشتن جيب هايش. مي خواستم وسايلشو زودتر برسونم دست خانواده اش. توي جيبش يه كاغذ پيدا كردم. روش نوشته بود:«مي روم مادر، كه اينكه كربلا مي خوانَدَم»
خاطره اي از شهيد محمدحسين شهربانوزاده
دلم هواي حضرت عباس عليه السلام كرد
اول خودش آمد و گفت: حسين خيلي دلم گرفته مي خوام برام روضه بخوني. شايد ديگه فرصت روضه گوش كردن نداشته باشم.
گفتم: تقي برو شبِ عملياتِ خيلي كار دارم.
رفت و باز برگشت. اين بار شهيد يعقوبي رو آورده بود واسطه. اصرار كه فقط چند دقيقه.
سه تايي رفتيم نشستيم پشت سنگر؛ گفتم: چه روضه اي بخونم؟
تقي گفت: دلم هواي حضرت عباس عليه السلام را كرده.
و من هم شروع كردم به خوندن؛ اي اهل حرم مير علمدار نيامد، علمدار نيامد
سقاي حرم سيد و سالار نيامد، علمدار نيامد
كلي وقت داشتند با همين دو تا بيت گريه مي كردند. رهاشون كردم به حال خودشون و رفتم.
عمليات شروع شد. با رمز«يا ابوالفضل عباس» ياد حرف تقي افتادم كه گفته بود: دلم هواي حضرت عباس عليه السلام را كرده. بي سيم زدم وضعيتش را بپرسم گفتند:«چند لحظه قبل شهيد شد»
شهيد تقي رفيعي مقدم به روايت حاج حسين كاجي
سجده عشق
در عمليات خيبر از ساعت 5 صبح با پاتك بعثي ها مواجه شديم. در همان شرايط، رزمندگان نماز خود را خواندند.
به سرعت، ما كه آرپي جي زن بوديم به مقابله تانك هاي دشمن رفتيم. دقايقي بعد ديدم “ذوالفقار بور بوراني” در كنار من به سجده رفته است! پرسيدم: مگر نمازت را نخواندي؟ وقتي ديدم تكاني نمي خورد، نگاه كردم ديدم گلوله اي درست خورده به وسط گلويش. خواستم بلندش كنم اما نگذاشت. مي خواست در همان حالت سجده به ديدار معبود بشتابد.
مادران و خواهران! حجابتان را حفظ كنيد. زيرا در روزي كه خيمه هاي اهل بيت امام حسين عليه السلام را به آتش كشيدند و حجاب را از سر زنان برداشتند، سكينه دختر اباعبدالله به عمه اش گفت:"هل من حرقه سيرتها رأسي"؟ آيا پارچه اي هست كه به وسيله آن سرم را بپوشانم؟
شهيد خليل باراني زاده
مثل حسين عليه السلام مثل عباس عليه السلام
اومده بود مرخصي. نصف شب بود كه با صداي ناله اش از خواب پريدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گريه مي كرد؛ مي گفت:«خدايا اگر شهادت را نصيبم كردي مي خوام مثل مولايم امام حسين عليه السلام سر نداشته باشم. مثل علمدار حسين عليه السلام بي دست شهيد شم.»
وقتي جنازه اش رو آوردند، سر نداشت. يك دستش هم قطع شده بود، همون طور كه دوست داشت.
راوي: پدر شهيد ماشاءالله رشيدي
هويت حسيني؛ هويت شهداي گمنام
داشتيم پيكر شهدامون رو با كُشته هاي بعثي تبادل مي كرديم كه ژنرال حسن الدوري رئيس كميته وفات ارتش عراق گفت:
«چند تا شهيد هم پيدا كرديم كه تحويلتون مي ديم تا به فهرستتون اضافه كنين.»
يكي از شهدايي كه عراقي ها پيدا كرده بودند، پلاك نداشت.
سردار باقرزاده پرسيد:«از كجا مي گيد اين شهيد ايرانيه؟ اين كه هيچ مدركي براي شناسايي نداره!..»
ژنرال بعثي گفت:«با اين شهيد يك پارچه قرمز رنگ پيدا كرديم كه روش نوشته بود«يا حسين شهيد» فهميديم ايرانيه…
راوي: محمد احمديان