اينك كربلا مي خوانَدَم
اينك كربلا مي خوانَدَم
پارچه رو كه زدم كنار بُهتم برد. باورم نمي شد. خود محمدحسين بود. دوست هميشگي من. هنوز داشت مي خنديد. شروع كردم به گشتن جيب هايش. مي خواستم وسايلشو زودتر برسونم دست خانواده اش. توي جيبش يه كاغذ پيدا كردم. روش نوشته بود:«مي روم مادر، كه اينكه كربلا مي خوانَدَم»
خاطره اي از شهيد محمدحسين شهربانوزاده
اذان صبح:
طلوع آفتاب:
اذان ظهر:
غروب آفتاب:
اذان مغرب:
نیمه شب شرعی: 