خاطراتي از دفاع مقدس *فكر كردند من آدم نيستم!*
دفاع مقدس اقيانوسي بود كه در تلاطم امواج آن ملت ايران از زن و مرد و بزرگ و كوچك، حماسه آفريدند. هر صفحه اي از كتاب قطور جنگ را كه مي خواني، ابعاد ناشناخته اي از آن برايت روشن و آشكار مي شود. يكي از چيزهايي كه ما را با شنيدني هايي از اين دست آشنا مي كند، سير در خاطرات رزمندگان است و اين بار هم قطعه اي از آن بهشت:
يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد!
يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش«عبدالمطلب اكبري» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسر عموش هم به نام«غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ذاشتيم، مي گفت: عبدالمطلب هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت …
گفت: ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
مي گفت: ديد همه ما داريم مي خنديم، طفلك هيچي نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش را آوردند، دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود، اين جوري نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هر چي گفتم به من مي خنديدند. يك عمر هر چي مي خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هر چي جدي گفتم، شوخي گرفتند. يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلي تنها بودم. يك عمر براي خودم مي چرخيدم. يك عمر …
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم و آقا بهم مي گفت: تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!
به نقل از حجت الاسلام انجوي نژاد