” شهدا ” . . .
اعتبار این مرز و بومند ،
اعتبارمان را از پلاکها پاک نکنیم…..
در کربلای۴ کار گِره خورده بود …
همراه با سردار اسدی از خط برمیگشتیم
به خاڪریزی رسیدیم….
آنسوی هشت پریها و سیمخاردارها
یک تانک در معرض دید دشمن بود
دلم میسوخت که این جوانان
الان مورد هدف دشمن قرار میگیرند
اما نمیتوانستم کاری کنم …
به یکباره دیدم دشمن این تانک را زد
تانک در آتش میسوخت و گُر میگرفت
نیروهای تانک نیز در آن آتش میسوختند.
این صحنه را که دیدم، از درون آتش گرفتم.
گفتم: خدا به داد پدرشـان برسد …
من این صحنهٔ جاندادن و سوختن جوانها را
میدیدم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
به عقب برگشتیم …
خبر دادند که محمدم شهید شده است
پرسوجو کردم که کجابوده است و چگونه؟
وقتی گفتند محمد در همان تانک بوده است،
باز دلم آتش گرفت. محمدم میسوخت و من
نمیتوانستم کاری بکنم. حتی نتوانستم وقتِ
جاندادن بالای سرش بروم و بدرقهاش کنم….
✍️ راوی : پدر شهید
زبان به روضه چرا وا کنم؟
هـمین كافیست :
مباد شاهدِ جان دادنِ پسر، پدری …