دهه اول ماه رمضان دعوت بودم و عین ده شب، شخصی را می دیدم که پای منبر من می آمد. من هم از ترس آبرو، هر شب مطالعه ی مفصلی می کردم تا مطالبم تکراری نباشد، مبادا که پیش این پامنبریمان کم بیاورم.
روز آخر بعد از مجلس به او گفتم: امیدوارم حرفها و مطالب من برای شما مفید باشد و باعث تضییع اوقات حضرتعالی نشده است.
دستی به موهایش کشید و گفت: بله راستش را بخواهید مدتی است دچار بی خوابی شده ام و دکتر هم توصیه کرده که سعی کن بیشتر استراحت کنی و بخوابی. اما با این وجود خوابم نمی برد، ولی پای منبر شما نمی دانم چگونه است است که از همه جا بیشتر می خوابم!
بعدها فقط افسوس می خوردم که چرا نیت منبر رفتنم را از پامنبری گرفته بودم.