ایمانِ نسوز
روزی بازرگان موفقی در بازگشت از مسافرت متوجه شد در نبودِ او، خانه و مغازه اش آتش گرفته و خسارت هنگفتی به او وارد شده است. همه فکر می کردند که تاجر از ناراحتی و غصه سکته خواهد کرد و یا با گریه و زاری خدا را مقصر بدبختی اش بداند و از او گلایه کند.
تاجر، ساکت و آرام داخل اتاقی شد و با هیچ کس حرفی نزد. این کارِ او اطرافیانش را بیشتر نگران کرد اما آنها هم نمی توانستند کاری برای او انجام دهند. فردای آن روز همه مردم در حالی شگفت زده تاجر مال باخته را نگاه می کردند که او مشغول آویزان کردن تابلویی بر سرِ درِ مغازه اش بود و بر روی آن این گونه نوشته شده بود:
«مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! با توکل به خدا از امروز دوباره شروع به کار خواهم کرد!»