قصر بي بنيان
آورده اند كه منصور دوانيقي شبي پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بيار تا وي را بكشم .
وزيرش گفت : كسي كه در گوشه اي نشسته باشد و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده
و دست از ملك دنيا كوتاه كرده ، كشتن وي چه فايده دهد؟ هر چند كه گفت ، سود نداشت .
كسي به طلب وي فرستاد و غلامان را گفت : چون وي در آيد و با من سخن گويد، چون من
عمامه را از سر بر دارم ، شما در حال وي را بكشيد. پس چون صادق عليه السلام را درآوردند،
منصور از تخت فرو نشست و پيش وي دويد و در صدرش نشاند و در پيش وي به زانو درآمد و
گفت : مولاي من ! چرا زحمت كشيدي ؟ گفت : مرا بخواندي . گفت : تو را بر من امروز فرمان
است ، به هر چه فرمايي . گفت : آن مي خواهم كه مرا نخواني تا كه من بيايم . گفت : سميع
و مطيعم . غلامان و وزير تعجب مي كردند. صادق عليه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضاي
منصور افتاد، دواج بر سر كشيد و بي هوش شد و بيفتاد تا نيم شب . چون به خود باز آمد، وزير
از حال وي پرسيد. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را ديدم كه موج مي زد چون كشتي
در ميان دريا و اژدهايي ديدم ؛ يك لب به زير صفه نهاده و يكي بر بالاي آن و گفت : اي منصور! اگر
او را تعرض رساني و بيازاري ، تو را با قصر فرو برم . چون آن بديدم و بشنيدم عقل از من برفت و
بي هوش شدم . وزير گفت : آن سحر بود. منصور گفت : خاموش شو كه امام جعفر صادق ،
حجت خدا است.
داستان عارفان / کاظم مقدم
اندیشه قم