فردای قیامت
به یاد شهید سید محمود اسدی
با صدای لرزانی که حکایت از حُزن عمیقی در نهادم داشت، گفتم:«محمود جان! آیا بهتر نیست که چند سالی دیگر صبر کنی تا برای جنگ آماده شوی! آخر تو شانزده سال بیشتر نداری…
بر خلاف انتظارم، ناگهان آن چهره ی خندان، سرخ و غمناک شد. محمودم که چون ابر بهار اشک می ریخت گفت:
-«چشم مادر! من به جبهه نخواهم رفت. اما فردای قیامت، اگر فاطمه الزهرا سلام الله علیها از تو شکایت کرد و فرمود:«آیا خون فرزندت از خون علی اکبر من رنگین تر بود، صبر پیشه کن که ان الله مع الصابرین.»
بعد از کمی تأمل به او گفتم:«برو مادر! خدا پشت و پناهت باشد.»