تعقيب دشمن
شهيد حسين تاجيك
در عمليات كربلاي يك، قبل از پاتك دشمن، شهيد تاجيك نيروها را تيم بندي كرد. مسئوليت هر تيم را به يكي از كادرهاي گردان داد و آنان را از خاكريز جلوتر فرستاد.
وقتي دشمن با تعداي تانك پاتك كرد، نيروها كه بدون جلب توجه عراقي ها به نزديكي شان رسيده بودند، از فاصله نزديك به عراقي ها تيراندازي كردند كه چند دستگاه تانك و خودرو منفجر شد. دشمن حيرت زده احساس كرد در تله افتاده است و بلافاصله فرار كرد. تاجيك، گردان را به تعقيب دشمن فرستاد و ما از روي رد دشمن جلو رفتيم. عراقي ها گيج شده بودند و فكر مي كردند كه منطقه در دست خودشان است؛ براي همين با چند دستگاه ايفا به سمت ما آمدند كه تعدادي از آن ها اسير و كشته شدند و عده اي هم فرار كردند.
اصلاً روش شهيد تاجيك در عمليات ها، تعقيب دشمن بود. در عمليات والفجر هشت، بعد از اين كه منطقه مأموريت خود را در چهل دقيقه ي اول تصرف كرديم، به تعقيب دشمن پرداختيم. و فرداي آن روز تعدادي از نيروهاي عراقي را كه به هنگام فرار در باتلاق ها به دام افتاده بودند، اسير كرديم. همچنين توانستيم پايگاه مهم موشكي عراق را تصرف كنيم. به همين جهت بود كه گردان415 به عنوان موج دوم و پيشرو در عمق، در نظر گرفته شده بود.
موضوع: "پلاک"
خاطراتی از دفاع مقدس *صدام جارو برقیه*
صبح روز عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچه ها دیده نمی شد از طرفی حدود 100 اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم. برای این که انبساط خاطری در بچه ها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می کردند. مُشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید منم شیطونی ام گُل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»اسیران عراقی شعارم را جواب می دادند. بچه های خط همه از خنده روده بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می داد که یعنی شعار ندهید!
او می گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می دادند و می گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
پيشنهاد حضرت آقا مبناي حركت شد…
در زماني كه رهبر معظم انقلاب مدظله العالي در مريوان بودند، بنا شد همراه ايشان براي بازديد به سمت ارتفاعات پايين دِزلي مريوان و ارتفاعات مشرف به سليمانيه ي عراق برويم كه به تازگي طي عملياتي تصرف كرده بوديم. هنگام حركت، يك گروه پنجاه نفري متشكل از نيروهاي سپاه و ارتش و ژاندارمري آمده بودند. به پيشنهاد من، فقط فرمانده لشكر و فرمانده سپاه به همراه آقا رفتند و باقي نيروها در دزلي ماندند. در همين هنگام جنگنده هاي عراقي، دزلي را بمباران كردند و توپخانه ي ما را زدند كه هفت هشت نفر شهيد و مجروح شدند.
ايشان پس از بازديد از منطقه و در هنگام بازگشت به مريوان در ماشين فرمودند: «تصرف اين نقطه مي تواند يك مبناي حركت براي شما باشد و بايد روي آن كار كنيد». به موجب همين فرمايش، طرحي به نام «محمد رسول الله» تهيه كرديم و در دي ماه سال شصت با همكاري فرمانده سپاه مريوان- حاج احمد متوسليان- و فرمانده سپاه پاوه- شهيد همت- و حمايت فرماندار پاوه- شهيد ناصر كاظمي- و با حضور شهيد بروجردي اين طرح را اجرا كرديم. اين اولين عمليات منظم نيروهاي اسلام عليه نيروهاي بعثي در مناطق بياره و تويره و شمال سليمانيه بود. در اين عمليات 132 نفر از نيروهاي دشمن را به اسارت گرفتيم و امكانات دو تيپ عراق نصيب ما شد. اين تدبير رهبر انقلاب مدظله العالي باعث شد كه صدام، چند تيپ از تيپ هاي گارد مخصوص و مرزي خود را در منطقه مستقر كند و اين امر موجب شد كه فشار نيروهاي عراقي مستقر در جنوب بر روي رزمندگان ما كم شود.
وصیت شهید یوسف قناعت
خطاب به تمامی مسئولین خدمتگزار توصیه به تقوا می کنم هر چند کوچکتر از آنم که دعوت به تقوا کنم کسانی را که از من و امثال من باتقواترند، علت این دعوت همان است که جوسازی هایی برای برادران دینی مان می نمائیم و اختلاف سلیقه را به مسایل خطی می کشانیم و باعث تضعیف خود و تقویت دشمنان اسلام می شویم.
طلبه شهید رحمان اکبری
ای امت حزب الله! اگر می خواهید رستگار شوید، اگر می خواهید در آخرت نجات پیدا کنید، از دژ محکم اسلام، یعنی ولایت فقیه و روحانیت مبارز پیروی کنید. ای خواهران و ای مادرانم! حجاب باعث عزت و سربلندی یک خانواده است و این حجاب است که انسان را به درجه عبودیت و تقرب به خداوند نزدیک می سازد و حجاب یکی از مسایلی است که همه ائمه و پیامبر اسلام و علمای بزرگ و همه شهیدان تأکید بر حفظ آن دارند و اثر آن را بیشتر از خون هایی که در جبهه ها ریخته می شود، دانسته اند.
شهید علی محمود وند
بدانید تنها راهی که می توانید با آن برای خود افتخار جاویدان مهیا کنید، اطاعت مطلق شما از ولایت فقیه است. فراموش نکنید که بزرگترین جهاد، جهاد با نفس است. با نفس مبارزه نمایید و از وسوسه های شیطان بگریزید و به خدا بپیوندید.
برنامه خودسازی شهید شانزده ساله محمد بندرچی از زبان همزرم شهید
«این داستان مربوط به شبهایی است که در پادگان لشکر8 نجف اشرف در کنار شهر شوشتر مستقر شده بودیم. گردان حضرت رسول(ص) قزوین به عنوان گردان غوّاص انتخاب شده بود؛ گردانی که در اوایل سال1365 و با تبلیغات گسترده ایران که امسال سال تعیین کننده در جنگ خواهد بود، از مخلص ترین و عاشق ترین نیروها شکل گرفته بود.
سحرها وقتی برای نماز آماده می شدیم و به کنار تانکرها می آمدیم، صدای جانسوزی از اطراف محوطه گردان به گوش می رسید؛ ناله های نیمه شب دلنوازی که از حنجره عاشقی بی قرار برمی خاست و زمزمه های عاشقانه ای که از فراق یار، بی قراری می کرد. همه دوست داشتند بدانند صاحب صدا کیست؟
از بچه های نگهبان می شنیدیم که این برنامه خیلی زودتر از اذان صبح هر روز دنبال می شود و خود شاهد بودم که هر روز جانسوزتر از قبل ادامه می یابد.
با کنجکاوی که داشتم، او را پیدا کردم. او شانزده سال بیشتر نداشت. با قد و قواره ای کوچک، همیشه لبخند ملیح بر لب داشت و چهره استوار و مصمّمش حکایت از روحی بلند داشت. پیش تر در دوران راهنمایی او را دیده بودم و حدود یک سال از من کوچک تر بود. بسیار مؤدب، موقّر و پاکیزه بود و الآن در رشته ریاضی- فیزیک درس می خواند و از تیزهوشان دبیرستان بود. پایبندی عجیبی به انجام واجبات و حتّی مستحبات داشت و در مکروهات و مباهات هم اهل احتیاط بود.
هر چه به او نزدیک تر می شدم، خود را حقیرتر می دیدم. گویا دریایی موّاج از معنویات بود که با همه جوش و خروش عاشقانه اش، آرامش عجیبی در برخوردها و برنامه های فردی و اجتماعی داشت. هر چه جلوتر می رفتم، حالات معنوی او فزونی می یافت؛ به گونه ای که در شبهای سرد زمستان 1365 و قبل از عملیات کربلای4 در اروندکنار، می دیدم که برنامه های شبانه اش ادامه داشت.
برنامه ریزی و نظم در عبادتهای مستمر و دلنشین، مطالعات عمیق دینی و تفکّر، ادب در برخوردها و مهرورزی و کمک به دیگران بر جاذبه اش می افزود و همگان را مجذوب خود می کرد؛ اما با این حال، خلوت را دوست می داشت.
وقتی کتاب«رساله لقاءالله» مرحوم ملکی تبریزی را در کتابهایم دید، پیشنهاد مطالعه و مباحثه آن را به من داد و من مشتاقانه پذیرفتم.
اصرار داشت که من کتاب را بخوانم و توضیح دهم. بارها می شد که من می خواندم، ولی مطلب را نمی فهمیدم و او با ادبی خاص، مطلب را آن چنان باز می کرد که گویا بارها آنها را تدریس کرده و در فلسفه و عرفان صاحب نظر است. با این حال، با حالتی سؤال گونه می پرسید که آیا درست گفته است؟
بعد از شهادتش در جزیره ی امّ الرصاص، نوشته ای از برنامه های روزانه اش به دستم رسید که البته خود از نزدیک شاهد اجرای آنها بودم و بعدها فهمیدم که گویا با مرحوم سعادت پرور(پهلوانی) هم در ارتباط بوده است.
در ذیل به برنامه های روزانه آن شهید عارف و سالِک الی الله که عین عبارات و نوشته های اوست، اشاره می کنم:
1تمام مواظبت بر ادای واجبات و ترک محرّمات با کمال دقّت
2کمال مراقبت در همه روز
3محاسبه هنگام خواب
4تدارک و تنبیه و مجازات
5ساعتی خلوت با خدا یا گریه و زاری و خضوع و خشوع
6چون از ذکر خسته شدی، سر به گریبان فکر فرو بری
7هفتاد مرتبه استغفار صباحاً و مساءً
8هر شب و عصر جمعه صد مرتبه سوره ی قدر
9مواظبت بر تهجّد و برخاستن لیل و قرائت قرآن تا طلوع آفتاب
10تمام مواظبت بر دوام توجّه به حضرت حجّت(عج) و بعد از هر نماز دعای غیبت، سه مرتبه توحید و دعای فرج
11تسبیح حضرت فاطمه زهرا(س) بعد از هر نماز واجب و قرائت آیه الکرسی قبل از خواب
12سجده شکر بعد از بیداری از خواب و خواندن آیات آخر سوره آل عمران با توجه در معنا
13دعای صحیفه بعد از نماز واجب ترک نشود
این برنامه مراقبت بود که یک نوجوان شانزده ساله به آن عمل می کرد و پس از شهادت او در جیب لباسش پیدا شد.
سردار رشید اسلام، سرلشکر خلبان«عباس بابایی»، در سال1329 شمسی در قزوین به دنیا آمد و در سال1348 به دانشکده ی خلبانی نیروی هوایی راه یافت. وی پس از گذراندن دوره ی آموزش مقدماتی، برای تکمیل دوره به آمریکا رفت و دوره ی خود را در آمریکا با موفقیت سپری کرد. شهید بابایی با دارا بودن تعهد و تخصص، در مرداد1360 به فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان رسید. این سردار رشید اسلام، قسمت اعظم حضور خود را در پروازهای عملیاتی گذراند و سه هزار ساعت پرواز کرد.
سرلشکر بابایی با روحیه ی شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال های دفاع مقدس به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی بر تاریخ نیروی هوایی افزود و تنها در دو سال آخر عمر، بیش از شصت مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رساند. این خلبان غیور ارتش اسلام سرانجام در 15مرداد1366 شمسی برابر با عید سعید قربان، در یک عملیات برون مرزی به شهادت رسید و در تشییعی باشکوه در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد. وی در هنگام شهادت، معاون عملیاتی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
… شهید بابایی به همراه خانواده عازم حج بود که ناگاه در کنار پلکان هواپیما همسرش را صدا می زند و خداحافظی می کند و می گوید: من نمی توانم با شما بیایم. کشتی ها باید سالم از تنگه بگذرند. شما بروید خانم. من سعی می کنم تا با آخرین پرواز، خودم را به شما برسانم. مکه ی من این مرز و بوم است مکه ی من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد من مشکل می توانم خود را راضی کنم.
راستی این کار تیمسار بابایی چه چیزی را در ذهن، تداعی می کند؟ آری! به یاد آن وقتی که همه در تکاپوی حج بودند، همان ها که فرزند مکه و منا بودند. فرزند زمزم و صفا بودند حج را رها کردند و به سمت عراق رهسپار شدند برای امری مهم تر! امری که آن زمان پرداختن به آن بسیار مهم تر از به جا آوردن حج بود. روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه است. همکار سرلشکر بابایی- سرهنگ طیب- یک لحظه نگاهش به گوشه سمت راست چادر محل استقرارشان افتاد. تیمسار بابایی را دید که با لباس احرام در حال گریستن است. بسیار متعجب شد از خود پرسید:«ایشان کِی تشریف آوردند؟ کِی مُحرِم شدند و خودشان را به عرفات رساندند؟» در این فکر بود که نکند که اشتباه کرده باشد. خواست مطمئن شود دوباره نگاه خود را به همان گوشه چادر انداخت ولی این بار جای او را خالی دید.
امروز عید قربان است. برای شروع عملیات، تیمسار دستور می دهد هواپیما را مسلح کنند. همکار شهید بابایی پیشنهاد می دهد که امروز عید است . چطور است کار را به فردا موکول کنیم؟ و بابایی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:«امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل(ع) به مسلخ عشق رفت».
عملیات آغاز شد. هواپیما پس از مانوری در آسمان به منطقه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تأسیسات دشمن، آنجا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و تیمسار فریاد می زند:«الله اکبر- الله اکبر! می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن».
پس از چند لحظه باران گلوله و موشک بود که بر سرِ دشمن فرو ریخته می شد.
هنگام پایان کار و برگشت، هواپیما 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشدو بعثیان به هر سوی در حال فرارند. هواپیما در حال عبور از کوههای بلند و جنگل های سرسبز بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را در حال طواف می یابد:
- لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک…
میهمان نوازی کوفیان این چنین است!!…
کوفیان از حسین(ع) دعوت می کنند تا با او دست بیعت دهند! امام حسین(ع) هم مسلم بن عقیل؛ این شخص بصیر و ولایتمدار را مأمور گرفتن بیعت از کوفیان می کند. هیجده هزار نفر! با سفیر ولایت بیعت می کنند!! خبر بیعت را به مولایش می دهد. از آن جا که حکومت یزید که تازه استقرار یافته بود و از سلسله اموی عمر چندانی نمی گذشت احساس خطر نموده و تصمیم گرفت این حرکت را سرکوب نماید؛ بنابراین عبیدالله بن زیاد با تهدید مردم کوفه و ایجاد جنگ روانی، باعث بیعت شکنی آنان می شود و فرستاده ی امام تنها شد. مسلم را دستگیر می کنند و به شهادت می رسانند. ای سفیر ولایت! تو درس عشق و بصیرت را در مکتب حسین(ع) آموختی. تو کربلا نرفته عاشورایی شدی…
ای شهید راه ولایت! شهادتت مبارک. این است رسم میهمان نوازی کوفیان!!
ل.هراتی
خمپاره ها چشم دارن
منتظر بودم تا امتحان ها تموم بشه و تابستون همراهش برم جبهه. بعضی حرف هاش رو نمی فهمیدم. می گفت: خمپاره ها چشم دارند. نشسته بودیم وسط محوطه، داشتیم قرآن می خوندیم. صدای سوت خمپاره اومد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک که خوابید، بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره ها چشم دارند…