خمپاره ها چشم دارن!
خمپاره ها چشم دارن
منتظر بودم تا امتحان ها تموم بشه و تابستون همراهش برم جبهه. بعضی حرف هاش رو نمی فهمیدم. می گفت: خمپاره ها چشم دارند. نشسته بودیم وسط محوطه، داشتیم قرآن می خوندیم. صدای سوت خمپاره اومد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاک که خوابید، بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره ها چشم دارند…