سردار رشید اسلام، سرلشکر خلبان«عباس بابایی»، در سال1329 شمسی در قزوین به دنیا آمد و در سال1348 به دانشکده ی خلبانی نیروی هوایی راه یافت. وی پس از گذراندن دوره ی آموزش مقدماتی، برای تکمیل دوره به آمریکا رفت و دوره ی خود را در آمریکا با موفقیت سپری کرد. شهید بابایی با دارا بودن تعهد و تخصص، در مرداد1360 به فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان رسید. این سردار رشید اسلام، قسمت اعظم حضور خود را در پروازهای عملیاتی گذراند و سه هزار ساعت پرواز کرد.
سرلشکر بابایی با روحیه ی شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال های دفاع مقدس به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی بر تاریخ نیروی هوایی افزود و تنها در دو سال آخر عمر، بیش از شصت مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رساند. این خلبان غیور ارتش اسلام سرانجام در 15مرداد1366 شمسی برابر با عید سعید قربان، در یک عملیات برون مرزی به شهادت رسید و در تشییعی باشکوه در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد. وی در هنگام شهادت، معاون عملیاتی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
… شهید بابایی به همراه خانواده عازم حج بود که ناگاه در کنار پلکان هواپیما همسرش را صدا می زند و خداحافظی می کند و می گوید: من نمی توانم با شما بیایم. کشتی ها باید سالم از تنگه بگذرند. شما بروید خانم. من سعی می کنم تا با آخرین پرواز، خودم را به شما برسانم. مکه ی من این مرز و بوم است مکه ی من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد من مشکل می توانم خود را راضی کنم.
راستی این کار تیمسار بابایی چه چیزی را در ذهن، تداعی می کند؟ آری! به یاد آن وقتی که همه در تکاپوی حج بودند، همان ها که فرزند مکه و منا بودند. فرزند زمزم و صفا بودند حج را رها کردند و به سمت عراق رهسپار شدند برای امری مهم تر! امری که آن زمان پرداختن به آن بسیار مهم تر از به جا آوردن حج بود. روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه است. همکار سرلشکر بابایی- سرهنگ طیب- یک لحظه نگاهش به گوشه سمت راست چادر محل استقرارشان افتاد. تیمسار بابایی را دید که با لباس احرام در حال گریستن است. بسیار متعجب شد از خود پرسید:«ایشان کِی تشریف آوردند؟ کِی مُحرِم شدند و خودشان را به عرفات رساندند؟» در این فکر بود که نکند که اشتباه کرده باشد. خواست مطمئن شود دوباره نگاه خود را به همان گوشه چادر انداخت ولی این بار جای او را خالی دید.
امروز عید قربان است. برای شروع عملیات، تیمسار دستور می دهد هواپیما را مسلح کنند. همکار شهید بابایی پیشنهاد می دهد که امروز عید است . چطور است کار را به فردا موکول کنیم؟ و بابایی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:«امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل(ع) به مسلخ عشق رفت».
عملیات آغاز شد. هواپیما پس از مانوری در آسمان به منطقه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تأسیسات دشمن، آنجا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و تیمسار فریاد می زند:«الله اکبر- الله اکبر! می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن».
پس از چند لحظه باران گلوله و موشک بود که بر سرِ دشمن فرو ریخته می شد.
هنگام پایان کار و برگشت، هواپیما 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشدو بعثیان به هر سوی در حال فرارند. هواپیما در حال عبور از کوههای بلند و جنگل های سرسبز بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را در حال طواف می یابد:
- لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک…
شهیدی که عید قربان به مسلخ عشق رفت!
بسیار زیبا
موفق باشید