حکایتی شنیدنی
آنگاه حکایتی از درك و فهم گیاهان که خودشان مشاهده کردهاند، بیان میکنند که بسیار جالب و
شنیدنی است. میگویند:زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم، کتابی در « فلاحت رومیّه »
که به عربی ترجمه شده بود، به دستم رسید. مؤلف در مقدّمۀ آن کتاب نوشته بود که مطالب
کتاب از اسرار طبیعت است و به تجربه ثابت شده است.
یکی از مطالب آن کتاب این بود که اگر درخت میوه داري بار نداد، علاج باردادن آن این است که
یک نفر پاي درخت بایستد و صاحب درخت تیشه یا تبري به دوش بگیرد و به سوي درخت بیاید.
وقتی نزدیک درخت رسید کسی که پاي درخت ایستاده، به اوبگوید: « فلانی، چه کار میخواهی
بکنی؟ » و او جواب دهد می خواهم این درخت را از جا بکنم، چون خشک شده است، بار نمیدهد»
بعد آن شخص از درخت شفاعت کند و بگوید . این دفعه آن را ببخش، سال دیگر بار خواهد داد. اگر
بار نداد آن وقت آن را قطع کن با این کار سال دیگر درخت بارور شده و میوه خواهد داد.
پس از مسافرت به ایران و بازگشت به « تبریز » که آن کتاب و مطالب مذکور به کلی از یادم رفته بود،
براي سرکشی به باغی که در آنجا داشتیم، رفتم. همینکه وارد باغ شدم، دیدم در اول خیابان باغ
درخت سیبی سر راه خشک شده. به باغبان گفتم: این درخت خشک شده و بیفایده است، آن را
قطع کن. باغبان گفت: این درخت را بعد از حدود سی سال به این حال رسانده ایم، اگر بخواهیم
مثل این درخت را داشته باشیم، باید سی سال زحمت بکشیم و خلاصه راضی نشد.
وارد باغ شدیم و مقداري در باغ گشتیم، وقت برگشتن دوباره نظرم به درخت خشک شده افتاد.
باز به باغبان گفتم: این درخت بیفایده است. آن را ببر و از سر راه بردار. باز راضی نشد. از قضا
درخت خشک شده، آن سال در موسم سیب، سبز شد، شکوفه داد و بارور شد و حدود یک
خروار سیب بار داد. عجیبتر آنکه در فصل پاییز همان سال براي بار دوم شکوفه داد و بارور شد و
باز سیب فراوان بار داد. و ظاهراً این براي آن بود که درخت دوبار تهدید به بریدن شده بود. این
مطلب را با بعض دیگر هم گفتیم، عمل کردند و نتیجه گرفتند.