با بیست نفر از ارکان گردان رفته بودیم شناسایی منطقه برای عملیات کربلای4.
موقع برگشت همه پشت یک وانت تویوتا بودیم. محمدرضا تورجی زاده(شهید) را هم فرستادیم جلو.
توی راه مرتب اطرافمون خمپاره می خورد. بعضی ها ترسیده بودند منم برای حفظ روحیه، یک دبّه پلاستیکی برداشتم و ضرب گرفتم و شروع کردم به خواندن، بعضی ها هم شروع کردند به دست زدن.
محمد سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: اینجا جای ذکر گفتنه!
در همین حین یک خمپاره خورد پشت ماشین، لاستیک ترکید و دو تا از بچه ها به شدت مجروح شدند.
محمد پرید پایین و با عصبانیت گفت: این هم نتیجه کارای تو! گفتم محمد جون ناراحت نشو من به خاطر شما این کارو کردم که ملائک بگن اینا که مشغول این کارا هستند لیاقت شهادت ندارن. محمد هم با وجود عصبانیت، یک کم فکر کرد و بعد هم اخماش باز شد و خندید.