–کاروان کربلا وقتی بر میگشت یک سخنگو داشت. هرکس سراغ هرکس را میخواست بگیرد میرفت از او میگرفت. میگفت: پدر مرا ندیدی؟ عموی مرا ندیدی؟ برادر مرا ندیدی؟ – آی مردم! آی جوانها! یک وقت دیدند این سخنگو دست و پایش را گم کرد یک وقت دید که «علیا… بیشتر »