نخی از عباي پیامبر
نقل شده است که پیامبر با اصحاب نشسته بودند. کنیزي نزدیک پیامبر آمد و
دست انداخت به لباس پیامبر و آن را کشید. حضرت حس کردند که این خانم
کاري دارد. وقتی بلند شدند، آن کنیز گذاشت و رفت. حضرت دوباره نشستند
و مشغول صحبت شدند، باز آن کنیز آمد و عباي پیامبر را کشید. حضرت بلند شدند
و آن کنیز هم رفت. بار سوم هم همینگونه تکرار شد.
مرتبۀ چهارم اصحاب به سراغ او رفتند که این چه برخوردي بود با پیامبر کردي؟
گفت: به من گفته بودند برو یک نخ از لباس پیامبر بیاور تا به بیمارمان ببندیم و
شفا پیدا کند. من به نیت کندن نخ آمدم و دست انداختم به لباس پیامبر تا نخی
بکنم. پیامبر گمان میکردند من کاري دارم و بلند میشدند و من خجالت میکشیدم
که بگویم میخواهم نخی از لباستان بکنم. از این رو میرفتم.
تا اینکه مرتبۀ چهارم موفق شدم نخی بکنم.
پیامبر اینقدر ملایم و با ملاطفت بودند!