طلبه شهيد عظيم سلحشور در سحرگاهي آكنده از دعا و نيايش، در ششم شهريور سال 1346 در روستاي «زنگي كلا» از توابع بابل، ديده به جهان گشود. نامش، عظيم نهاده شد تا تولد، زندگي و مرگ سرخش به عظمت خداوندي گواه باشد كه به راستي ولد سعيداً، عاش سعيداً و مات سعيداً.
الفباي سادگي و معرفت را با درس و بحث عجين كرد و دورة پنج سالة ابتدايي را در زادگاه طي نمود و براي تحصيل در مقطع راهنمايي راهي فريدونكنار شد. از آنجا كه عشق و علاقه وافري به حوزه و دروس ديني داشت از سال دوّم، مدرسه را رها كرده و راهي حوزه علمیه شد تا جام قال الباقر و قال الصادق علیهماالسلام را سر بکشد.
عظيم به حوزه رفت تا مجد و عظمت را در حجره هاي تنگ و كوچك اما نوراني حوزه بيابد. حوزة علميه إمام جعفرصادق علیه السلام فريدونكنار اولين ميزبان اين نوجوان مازني بود كه يكسال و نيم در آن مكان پر از نور از محضر اديباني همچون: حاج آقاي باكويي، إمام جمعه فريدونكنار كسب علم و فيض كرد و آنگاه براي تكميل اندوخته هايش راهي بهشهر شد و در محضر پير مراد اهل دل و معرفت، آيت الله اياذي درس را ادامه داد و در سايه تربيت پدرانة اين دريادل كوه قامت، رشد و بالندگي معنوي را آغاز كرد. روزها از درياي پرگهر معارف حقّة تشيع، مرواريدها ميچيد و شب ها سرشك وجود به ناز و نياز شبانه ميآميخت و با معبود راز دل ميگفت.
شهيد سلحشور علاوه برفراگيري دروس، از جنگ و مسائل آن غافل نبود. در پايگاه مقاومت حضوري فعال داشت و با توجه به كسوت روحانيت بارها مورد اذيت و آزار منافقين قرار گرفت. بارها در بازگشت از مسجد از سوي اين بد گوهران، مورد ضرب و شتم واقع شد كه اين امر سبب دردهاي مزمن در وجود نازنين وی شد.
شهید سلحشور بارها به نداي «هل من ناصر» امام خويش لبيك گفت و در سال هاي 64 و 65 به جبهههاي حق عليه باطل اعزام گشت. غيرت و تعصب عجيبي نسبت به جنگ داشت و به شهادت عشق ميورزيد. با سن كمي كه داشت هيچگاه بهانه هاي واهي مانع اوجگيري او به سراپردة افلاك نشد. به هر بهانه اي خود را به جبهه ميرساند و در دل زمزمه ميكرد: «هيچ چيز جز شهادت گلوي تشنه مرا سيراب نخواهد كرد»؛ سرانجام در دوّم ارديبهشت سال 66 در كربلاي 10 در ماووت عراق دستان يار گلوي تشنه عظيم را به شهد شيرين شهادت سيراب كرد و او همراه ديگر سلحشوران و همرزمان خود شهيد حاج حسين بصير، شهيد علي اصغر ذبيح، شهيد عابد پور و ديگر غيورمردان آن خطّه دلاور خيز نداي عملي «عند ربهم يرزقون» را سر داد.
«روحش شاد و يادش در خاطره ها باد»
خاطره ای از همرزم شهید
در ايام جنگ، روزي براي انجام كاري به پشت جبهه رفته بودم. هنگام عزيمت به خط مقدم نوجواني كم سن و سال به سمت ماشين آمد و از من تقاضا كرد كه او را به خط مقدم ببرم. آن روز گذشت چندي بعد دوباره به همان منطقه برگشتم. مجدداً آن نوجوان به سوي ما آمد و درخواست قبلي خود را تكرار كرد. من باز هم سرباز زده و امتناع كردم؛ چرا كه نميخواستم نهال زندگي اش را پژمرده كنم. از امتناع من چشمانش پر از اشك شد و به طور باورنكردني شروع به اشك ريختن كرد. از گريه اش منقلب شدم و به ناچار با درخواستش موافقت كردم و با او شرط كردم كه به اسلحه دست نزند؛ شرط مرا پذيرفت و سوار ماشين شد. به خط رفتيم و كارهاي محوّله را انجام دادم. هنگام بازگشت به او گفتم: سوار ماشين شو تا برگرديم؛ اما نوجوان شمالي امتناع كرد و در منطقه ماند به ناچار بازگشتم و ديگر از آن نوجوان خبري نيافتم. از آن جريان مدتي گذشت تا اينكه روزي به فريدونكنار رفتم. پس از انجام كارم براي زيارت به مزار شهداي آن شهر رفتم در ميان آن چهره هاي نوراني، ناگهان چهره اي آشنا توجه مرا جلب كرد؛ خوب دقت كردم، روي سنگ قبر اين چنين نوشته بود: شهيد طلبه عظيم سلحشور، محل شهادت قله ماووت. بله او همان نوجواني بود كه روزگاري براي رسيدن به معشوق اشك ميريخت.
قسمتی از وصیت نامه شهید
تاريخ بشريت بازگو كنندۀ نبرد حق عليه باطل در پهنة گستردة زمين است؛ نبرد خونين و پر حماسه، از نبرد هابيل و قابيل تا حماسه خونين كربلاي حسين عليه السلام و از كربلاي حسيني تا كربلاي ميهن اسلامي ايران كه اكنون رسالتي عظيم را در جهت استوار نمودن حق و تداوم اين نبرد مقدس تا اضمحلال كفر، شرك، فتنه و فساد بر دوش ميكشد. آري؛ چنين است كه استعمار همواره با تمام توان خود، جهت كوبيدن و شكست اسلام، تسلّط يافتن بر امّت اسلامي و به يغما بردن منابع و ذخائر آن بسي در تلاش بوده و از اين رو از انجام جنايتكارانه ترين اقدامات عليه اسلام رو گردان نبوده است.
من بسيجيام كه از مرگ نميهراسم. آري، لباس رزم را تا انتقام خون كليه شهيدان و دفن امپرياليسم شرق وغرب و ايادي شان در كردستان عزيز از تنم بيرون نخواهم آورد و بسيجي ام كه عروس شهادت را در آغوش خواهم كشيد و چون شمع براي اسلام خواهم سوخت. با امام ميثاق خون بستهام كه همچون شهيدان ديگر در خون خود بغلتم. آري، بعد از گذشت 20 سال از عمرم كه سر و پايم در گناه و معصيت است، هيچ چيز جز شهادت نميتواند گلوي تشنه مرا سيراب كند. الان كه چند سالي از انقلاب پرشكوهمان ميگذرد به اين فكر رسيده ام كه تا توانايي دارم از هيچ كوشش باز نايستم و راه شهدا و علما را ادامه بدهم و به فكرم رسيد بهترين راه، رفتن به حوزة علميه مي باشد و نزديك به سه سال است كه در حوزه مشغول خواندن درس مي باشم تا اگر خدا ياري كند به عنوان يك طلبه در راه اسلام تبليغ نمايم و اگر برگشتم به راه شهدا ادامه مي دهم و درسم را ميخوانم؛ اگر شهيد شدم چه بس افتخاري كه نصيب هر كس نميشود، خداوند را شاهد، حاضر و ناظر به اعمال خود ميدانم كه اگر ذرّهاي خير انجام بدهم، همه چيزم در دست قدرت او است.
اي مادر مهربانم كه مرا در دامن پر محبّت خود پرورش دادي! شب و روز برايم زحمت كشيدي و من نتوانستم حتي كوچكترين حق شما را جبران كنم! سعي كن چون مادر علي اكبر باشي و خداي نخواسته كاري نكنيد كه دشمن ما شاد شود. بر اين امر افتخار كن و سستي به خود راه نده و نخواهي داد؛ أجركم عندالله. نميگويم برايم اصلاً گريه نكن؛ ولي مواظب باش گريه ات دل دشمن اسلام و قرآن را شاد نكند.
شما اي پدر مهربانم! ميدانم مثل كوه و بالاتر از كوه استوار و محكمتري؛ در جامعه سرت را بالا بگير؛ سينهات را سپر كن، چهرهات را باز كن و شاد باش كه امانت را به صاحب اصلي آن برگرداندي. پيوسته در راه اعتلاي اسلام عزيز از هيچ گونه تلاش دريغ نكن و تمامي فرامين امام را به جان و دل پذيرا باش كه سعادت دنيا و آخرت در آن است و بس.
ضمناً اي خواهران عزيز و دل سوختهام! ميدانم تحمّل مرگ برادر سخت است؛ ولي تحمل چنين مرگي (شهادت) راحتتر است. سفارش ميكنم صبر و بردباري را پيشة خود سازيد.
شما اي امّت حزب الله و شهيد پرور حاضر در صحنه! همان طور كه قدر و منزلت اين انقلاب را دانسته و متّحد ميباشيد، از هرگونه تفرقه پرهيز كنيد و با هم در يك صف واحد باشيد، جلوة وحدت شما در نماز جمعه است كه مشت محكمي بر دهان ياوه گويان است.