پیش بینی شهادت
حسن رفیعی از اعضای گردان امام علی علیه السلام بود. او دو روز پیش از آن که به شهادت برسد، به من گفت:«من ظرف 24 آینده شهید می شوم.»
حالت روحی او از آن ساعت به بعد به کلی تغییر کرد.
چند دقیقه به شهادتش مانده بود که جعبه ی بیسکویت را برداشت و با خط خوشی روی آن نوشت:«یک شهید می آید که سر در بدن ندارد. یک شهید می آید که دست در بدن ندارد.»
آن گاه جعبه را کنار گذاشت.
چند دقیقه بعد خط شلوغ شد و او در حین درگیری با خمپاره ی 120 به شهادت رسید و همان طور که توصیف کرده بود، سر و دستش قطع شد.
موضوع: "پلاک"
حكايت آن استخاره
در پی عقب نشینی رزمندگان اسلام در پایان جنگ از جزیره ی مجنون، تنها جاده ارتباطی داخل هور(جاده ی13 کیلومتری سیدالشهدا علیه السلام) تخریب شد. این جاده که به طور مستقیم به جزیره ی مجنون وصل می شد، یک بازوی فرعی به نام جاده ی قمر داشت. تعداد زیادی از شهدا روی جاده ی قمر باقی مانده بودند.
در سال1374 بنده با دو تن از دوستان با قایق به شناسایی آن منطقه پرداختیم. حدود2/5 کیلومتر از آن جاده به کُلی قطع شده بود. در آن شناسایی، به نقطه ای در روی جاده قمر رسیدیم که پیکرهای شهدا و سنگرهای فرو ریخته شده بر روی جاده کاملاً مشخّص بود. برای انتقال شهدا حتماً می بایست بیل مکانیکی و لودر می بردیم تا سنگرها را زیر و رو کنیم و عملیات انتقال صورت بگیرد و این کار به ترمیم جاده نیاز داشت؛ لذا تصمیم گرفتیم آن را درست کنیم.
البته رفقا تردیدهایی ایجاد کردند. برای آنکه یک اطمینان و سکینه ی قلبی ایجاد شود، گفتم: خیلی خوب، ما با خداوند متعال مشورت می کنیم.
با قرآن استخاره کردم که جاده را با وضعیتی که دارد ترمیم کنیم یا نه؟ آیه ی 77 سوره شریفه طه آمد(وَ لَقَد أَوحَینَا إِلی موسی أَن أَسرِ بِعِبادی فَاضرِب لَهُم طَریقاً فِی البَحرِ یَبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخشی)؛«و ما به موسی وحی فرستادیم که بندگانم را با خود ببر و برای آنها راهی خشک در دریا بگشا که نه بیم خواهی داشت و نه خواهی ترسید.»
با این آیه، دغدغه ی خاطر ما دوستان برطرف شد و در پی آن، جاده را ظرف یک ماه ترمیم کردم. سپس دستگاههای مهندسی را به آنجا بردیم و در همان آغاز کار به پیکر مطهر 90 شهید دست یافتیم.
کتاب فیزیک به جای قمقمه
در تفحص منطقه عملیاتی والفجر1 در ارتفاع 112 فکه، نوجوانی 16-17 ساله را یافتیم، آنجا که زمانی قلبش در آن می تپیده، برجستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد. جلوتر رفتم و در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی اش بود و از گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می خواندم، آهسته دکمه های لباس را باز کردم. در کمال حیرت و تعجّب متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتاب پوسیده را که با هر حرکتی برگ برگ و دست خوش باد می شد، برگرداندم. کتابی که ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود. مسئله ای که برایم جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش، آنقدر برایش مهم بوده که در مجموعه عملیات کتاب و دفترش را با خود آورده بود تا هر جا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.
مجموعه خاطرات تفحص شهدا
روایتی از همسر شهید دقایقی
قبل از عملیات کربلای5 زنگ زد و گفت:«اگر می توانید به اهواز بیایید.» نگران شدم، با ابراهیم و زهرا به سمت اهواز حرکت کردیم. شب رسیدیم پیش اسماعیل بعد از کمی صحبت گفت:"شاید دیدار بعدی ما در بهشت باشه!". من همه چیز را فهمیدم و دیگر حرفی نزدم. بعدها از زبان یکی از همرزمانش شنیدم که می گفت:«بعد از تدارک عملیات کربلای5 به سمت خط حرکت کردیم. در بین راه بمب های دشمن به زمین اصابت کرد و ما هر دو زخمی شدیم. به هر زحمتی بود خود را درون کانال انداختیم. ناگهان صدای سوت راکتی ما را به حالت خیز درآورد. با انفجار راکت هر کدام به سویی پرتاب شدیم. یک کم که گذشت اسماعیل را صدا زدم اما جوابی نداد. دیدم که آرام خوابیده و شهید شده.
هشتمین شهید
آن روز از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد. رمز حرکت آن روزمان امام رضا علیه السلام بود، امام هشتم. گفتیم حتماً یک شهید دیگر کشف می شود، اما خبری نشد.
خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر الصادق علیه السلام در شهر العماره عراق، نزدیک به 150 پیکر را آورده تحویل ما بدهد. موجی از شادی در بین بچه ها حاکم شد.
سرِ قرار رفتیم اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانواده هایشان نداده بودند.
از بین آن همه جسد عراقی، پیکر یک شهید کشف شد… با هفت شهید کشف شده در صبح، شد هشت شهید. جالب بود، اما از آن جالب تر، نوشته پشت لباس آن شهید بود«یا معین الضعفا»
راوی: محمد احمدیان
یک لیوان ایثار
آب جیره بندی شد. به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت:"من زیاد تشنم نیست، نصفش رو خوردم. بقیه ش رو تو بخور". گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتند: جیره آب هر کس نصف لیوان آب بوده.
قهرمان 13 ساله
اندازه پسر خودم بود سیزده چهارده ساله، وسط عملیات یک دفعه نشست.
گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟
گفت: بند پوتینم شل شده می بندم.
به راه ادامه دادیم…
دوباره نشست ولی بلند نشد! هر دو پایش تیر خورده بود ولی برای روحیه ما چیزی نگفته بود…
نگاهي كوتاه به زندگي شهيد بابايي
ايشان در سال 1329 در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. بعد از گذراندن تحصيلات خود، در سال 1348 در حالي كه در رشته پزشكي پذيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي خلباني، جهت تكميل دوره به كشور آمريكا اعزام شد. در اين مدت، دوره آموزش خلباني هواپيماي شكاري را با موفقيت به پايان رساند. و پس از بازگشت به ايران در سال 1351 با درجه ستوان دومي در پايگاه هوايي دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپيماي F-14 به نيروي هوايي، شهيد بابايي در دهم آبان ماه 1355 براي پرواز با اين هواپيما انتخاب شد.
ايشان در هفتم مردادماه 1360 از درجه سرواني به سرهنگ دومي مفتخر گرديد و در سال 1362 ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي رسيد و به ستاد فرماندهي در تهران اعزام گرديد. سرانجام در تاريخ هفتم ارديبهشت ماه 1366 به درجه سرتيپي مفتخر شد. و در همان سال در روز عيد قربان در حين عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.
* خاطره اي از خانم اقدس بابايي
عباس، تفكرش هم عبادت بود و هم ذكر، پدرم مرحوم حاج اسماعيل بابايي باغ كوچك انگوري در شهرستان قزوين داشت. يك روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بوديم. عباس كه در آن روزها نوجواني بيش نبود با مشاهده خوشه انگور كه بر روي ساقه يكي ار تاكه خودنمايي مي كرد، از پدرم خواست تا لحظه اي خوشه انگور را از ساقه جدا نكند. در حالي كه همه از خواسته او شگفت زده شده بوديم، بي درنگ رفت، وضو گرفت و دو ركعت نماز شكر به جا آورد. پس از لحظه اي به آرامي آن خوشه را چيد و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا كردن انگور از ساقه اش به ما گفت:
نگاه كنيد! خداوند چقدر زيبا و ديدني دانه هاي انگور را در كنار هم قرار داده است. بوته انگوري كه در زمستان خشك به نظر مي رسد در فصل بهار چهره اي سبز و شاداب به خود مي گيرد و ميوه آن به زيبايي رنگ آميزي مي شود.
اين عادت عباس بود كه هنگام خوردن انواع ميوه ها آنها را به دقت نگاه مي كرد و براي اين كارش توجيه زيبايي داشت. و مي گفت ما بايد بر روي نعمت هاي الهي به طور عميق فكر كنيم و از آنها سطحي نگذريم.
شهيد مصطفي رداني پور
چشم هاي بسته
معلم جديد بي حجاب بود. وارد كلاس كه شد مصطفي سرش را زير انداخت، دست به سينه نشست و محكم چسبيد به نيمكت. معلم آمد كنارش. دست را انداخت زير چانه اش و گفت:«سرت را بالا كن ببينم!»
چشم هايش را بست. بلند شد و از كلاس زد بيرون. تا وسط حياط هنوز چشمش را باز نكرده بود. داد مي زد:«من ديگه نمي خوام برم مدرسه. اين معلم ها بي حجابند! هيچي براشون مهم نيست. مي خوام برم قم. مي خوام برم حوزه.»
پیش بینی شهادت
حسن رفیعی از اعضای گردان امام علی علیه السلام بود. او دو روز پیش از آن که به شهادت برسد، به من گفت:«من ظرف 24 آینده شهید می شوم.»
حالت روحی او از آن ساعت به بعد به کلی تغییر کرد.
چند دقیقه به شهادتش مانده بود که جعبه ی بیسکویت را برداشت و با خط خوشی روی آن نوشت:«یک شهید می آید که سر در بدن ندارد. یک شهید می آید که دست در بدن ندارد.»
آن گاه جعبه را کنار گذاشت.
چند دقیقه بعد خط شلوغ شد و او در حین درگیری با خمپاره ی 120 به شهادت رسید و همان طور که توصیف کرده بود، سر و دستش قطع شد.