خاطره ای از شهید رجایی
آن سال که من کمیته(ضد خرابکاری ساواک)را می گذراندم(سال53)،واقعا جهنمی بود. در تمام کمیته ، شبها تا صبح ، فریاد آه و ناله بود. صبح هم تا شب همین طور ، آن آیه (ثم لایموت فیها و لایحیی) تصدیق می شد.
افرادی که آن جا بودند، نه مرده بودند ونه زنده ؛ برای این که آنها را آن قدر می زدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه می زدند ، و مقداری رسیدگی می کردند تا حال شخش نسبتا بهبود می یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می شد.
سلولی که من بودم و از آن جا به دادگاه می رفتم ، سلول 18 بود. در سلول 20 آقای خامنه ای زندانی بود.
من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم، اکثرا با سلولهای مجاورم ، از طریق زدن مورس ، اخبار را می دادیم و می گفتیم. اخبار را به سلول پهلویی می دادم و آن هم می داد به آقای خامنه ای.
خاطرم هست که برای تحقیر ، سیلی به صورت آقای خامنه ای زده بودند. ولی ایشان هم مقاوم و محکم ، بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان می بستند و با شادی و شعف رفت و آمد می کردند.
موضوع: "پلاک"
زندگينامه شهيد محمّدعلي رجايي
شهيد محمدعلي رجايي، در سال 1312ه.ق، در شهرستان قزوين متولد شد، تحصيلات ابتدايي را تا اخذ گواهينامه ي ششم ابتدايي در همين شهرستان به انجام رساند. در سن چهار سالگي از وجود داشتن نعمت پدر محروم شد و تحت تكفل مادري مهربان و منيع الطبع قرار گرفت. در سال 1327 به تهران مهاجرت كرد و سال بعد يعني در 1328 وارد نيروي هوايي شد. در مدت 5 سال خدمت در نيروي هوايي، دوره ي متوسطه را با تحصيل شبانه گذراند، سپس در سال 1335 به دانشسراي عالي رفت و به سال 1338 دوره ي ليسانس خود را در رشته ي رياضي به پايان برد و به سمت دبير رياضي به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و به ترتيب در شهرستان هاي خوانسار، قزوين و تهران به تريس، اشتغال ورزيد.
شهيد رجايي در مدت تدريس، هميشه آموزگاري دلسوز، پركار و شايسته بود و ضمن تدريس، به فراگرفتن علوم اسلامي و انجام فعاليت هاي سياسي همّت مي گماشت. در سال1340 به عضويت نهضت آزادي درآمد كه منجر به دستگيري وي(در ارديبهشت1342) و پنجاه روز زندان شد. پس از آزادي از زندان با شهيد باهنر به سازماندهي مجدد هيأت مؤتلفه پرداخت و براي پرورش افرادي كه بتوانند نبردي مسلّحانه را اداره نمايند به اعزان داوطلباني به جبهه ي فلسطين دست زد. در همين رابطه و براي تكميل برنامه ي مزبور(در سال1350) خود شخصاً به خارج از كشور سفر كرد. ابتدا به فرانسه و تركيه رفت و از آنجا عازم سوريه شد. شهيد رجايي همگام با فعاليت هاي سياسي لحظه اي نيز از خدمات فرهنگي غافل نبود از آن جمله تدريس در مدارس كمال و رفاه، همكاري با بنياد رفاه و تعاون اسلامي با همكاري شهيد مظلوم آيت الله دكتر بهشتي و شهيد دكتر باهنر و آيت الله هاشمي رفسنجاني.
ايشان با نهايت شجاعت و شهامت مدت دو سال، در زندان هاي انفرادي رژيم پهلوي انواع و اقسام شكنجه ها را تحمّل نمود و چون كوهي استوار مقاومت كرد. در اثر اين مقاومت ها او را به زندان قصر و سپس به اوين فرستادند. او در زندان به ماهيت واقعي منافقين پي برد و از آنها تبرّي جست. دوران زندان مجموعاً چهار سال به درازا كشيد و شهيد رجائي در سال 1357 با اوج گيري انقلاب اسلامي همراه ديگر زندانيان سياسي آزاد شد و بلافاصله وارد مبارزات سياسي و فرهنگي گرديد و به اتفاق عده اي از همكارانش براي بسيج و سازماندهي مبارزات مخفي معلمان مسلمان، تلاش گسترده اي را آغاز كرد و موفق به ايجاد انجمن اسلامي معلمان شد. او در راهپيمايي هاي عظيم سال 1357 مخلصانه و با تمام توان كوشيد و نقش مؤثري در فعاليت هاي تبليغاتي آنها داشت.
شهيد رجائي پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در سال1358، مسئوليت وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت و در زمان وزارت خود موفق به دولتي كردن كليه ي مدارس شد. سپس به عنوان نماينده ي مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي انتخاب گرديد و به دنبال تمايل مجلس شوراي اسلامي در تاريخ18/5/1359 به عنوان اولين نخست وزير جمهوري اسلامي ايران به مجلس معرفي و با رأي قاطع به نخست وزيري انتخاب شد. شهيد رجائي در اين مسئوليت خطير، علي رغم اين كه به فاصله ي بسيار كوتاهي با توطئه ي عظيم استكبار جهاني در ايجاد جنگ تحميلي از سوي رژيم صدام روبرو شد و همچنين كارشكني هاي بني صدر و متحدّانش و خرابكاري هاي منافقين و ساواكي ها را در پيش رو داشت، اما توانست به بهترين وجه از عهده ي انجام وظايف و مسئوليت هاي سنگين خود برآيد.
به دنبال عزل بني صدر از رياست جمهوري، شهيد رجائي با رأي اكثريت مردم محرومي كه شاهد تلاش هاي صادقانه ي«اين فرزند صديق ملت و مقلد باوفاي امام«ره» بودند به رياست جمهوري انتخاب شد. دشمنان قسم خورده ي انقلاب اسلامي كه توان تحمّل وجود اين مايه ي اميد مستضعفان و عنصر ارزشمند و دلسوز را نداشتند در هشتم شهريور ماه 1360 او را به همراه يار قديمي اش شهيد باهنر در انفجار دفتر نخست وزيري به شهادت رساندند.
زندگينامه ي شهيد حجت الاسلام دكتر محمدجواد باهنر
شهيد حجت الاسلام دكتر محمدجواد باهنر، در سال 1312 در يك خانواده ي پيشه ور ساده در شهر كرمان به دنيا آمد و خواندن و نوشتن و قرائت قرآن را در مكتب آموخت و سپس به تحصيل علوم ديني در مدرسه ي معصوميّه آن شهر پرداخت.
همزمان، تحصيلات ابتدايي و متوسطه را نيز ادامه داد و پس از اخذ ديپلم در سال 1332 به قم رفت و سطوح عالي علوم اسلامي را در حوزه ي علميه ي قم طي كرد. وي فقه را در محضر مرحوم آيت الله بروجردي، فقه و اصول را در محضر امام خميني«ره» و تفسير و فلسفه را نزد علّامه طباطبايي فراگرفت.
شهيد باهنر سپس به تحصيلات دانشگاهي رو آورد و حدود سال 1337 موفق به اخذ ليسانس در رشته الهيات و بعد از آن موفق به اخذ فوق ليسانس در رشته ي علوم تربيتي و سپس دكتراي الهيات از دانشگاه تهران شد.
شهيد باهنر ضمن تدريس و ايراد خطابه و برنامه ريزي ديني، به تأليف كتب درسي اشتغال ورزيد و حدود سي كتاب و جزوه ي تعليمات ديني را براي تدريس(از دوره ي ابتدايي تا دانشسرا) تأليف كرد؛ وي همزمان، فعاليت هاي اجتماعي خود را نيز ادامه داد و در تأسيس«دفتر نشر و فرهنگ اسلامي» كانون توحيد و«مدرسه ي رفاه» نقش مؤثري داشت.
شهيد باهنر در سال 1341، همكاري خود را با نهضت اسلامي و سياسي روحانيت به رهبري امام خميني«ره» آغاز كرد و در اسفند ماه 1342 پس از ايراد سخنراني هايي در مساجد، «هدايت»، «الجواد» و «حسينيه ي ارشاد»، به مناسبت سالگرد حادثه ي«فيضيّه»، دستگير شد و پس از آن متناوباً شش بار به زندان هاي كوتاه مدت محكوم شد و از سال 1350 ممنوع المنبر گرديد و بالاجبار در جلساتي كه به عنوان كلاس درس برپا مي شد، سخنراني و به بيان نقطه نظرات اسلامي، انقلابي خود مي پرداخت.
وي در سال 1357 به فرمان امام«ره» و به همراه چند تن از ياران، مأمور تنظيم اعتصابات شد و در همان سال نيز با فرمان امام«ره» به عضويت شوراي انقلاب اسلامي در آمد.
ديگر مسئوليت هاي شهيد باهنر پس از پيروزي انقلاب اسلامي عبارتند از:
مسئوليت نهضت سوادآموزي، نماينده ي مردم كرمان در مجلس خبرگان، نماينده ي شوراي انقلاب اسلامي در وزارت آموزش و پرورش، نماينده ي مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي.
شهيد باهنر كه به سرنوشت آموزش كشور و آينده نونهالان انقلاب بي اندازه توجّه داشت و مدام در فكر بهبود و پيشرفت آن بود، سرانجام در كابينه ي محمّدعلي رجائي به سمت وزير آموزش و پرورش منصوب شد. پس از فاجعه ي شوم بمب گذاري در دفتر حزب جمهوري اسلامي و شهادت دكتر بهشتي، شهيد باهنر به عنوان دبير كل حزب جمهوري اسلامي انتخاب شد و به دنبال انتخاب شهيد رجائي به سمت رياست جمهوري، به عنوان نخست وزير جمهوري اسلامي به مجلس معرفي شد كه با رأي قاطع مجلس به تشكيل كابينه ي خود پرداخت.
اين شهيد فرزانه و سراسر اخلاق و اخلاص و تواضع، كه خود را وقف خدمت به مردم ستمديده كرده بود، سرانجام پس از سالها مبارزه و تلاش، به همراه يار و ياور ديرينه اش«محمدعلي رجائي» رئيس جمهور اسلامي ايران، در هشتم شهريور 1360 در انفجار ساختمان نخست وزيري كه به دست منافقين كوردل صورت گرفت به مقام منيع شهادت دست يافت.
روزها و رويدادها/جلد دوم/مؤسسه فرهنگي نشر امين
فرازی از وصیت نامه شهید محمد دری جانی:
خداوندا بنده ی حقیر و ناچیزت را که هیچ چیز جز خونم که آن هم امانتی است از تو دارم در راهت می دهم و من را جزء بندگانی قرار ده که تو را یافتند و شناختند و پس از شناخت عاشق تو شدند و تو نیز عاشق آنها شدی و آنها را کُشتی و دیه آنها را خودت پرداختی، قرار ده.
هر نعمتی شکری دارد و شکر نعمت اسلام به فرموده امامان ، وفادار ماندن به آن است و وفادار ماندن به رهبری معظم آن، مقام شامخ ولایت فقیه و اولی الامر.
شهید مهدی حمیدیان
پيام تسليت
دوم شهريورماه*1357* سالروز شهادت سيد علي اندرزگو به دست دژخيمان رژيم منحوس پهلوي تسليت باد.
سفارشي از يك طلبه شهيد
لذت هاي اين دنيا بازيچه است و آخرت اصل است و بايد به فكر آنجا بود. بيائيد مبارزه ي با نفس را از رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بياموزيم. ما كه خود را شيفته اميرالمؤمنين علي عليه اليلام مي دانيم، اگر نمازمان قضا شود؛ اگر طاقت يك روز روزه گرفتن را نداشته باشيم؛دروغ مي گوئيم كه شيعه او هستيم. اگر در اين زمان كه جبهه رفتن بر ما واجب است نتوانيم از مال و اولاد و زندگي دنيا دل كنده، به ياري آن فرزند پيامبر- رهبر عزيزمان- برويم بايد بدانيم كه حق نداريم ادعا كنيم كه دوستدار ائمه عليهم السلام مخصوصاً امام حسين عليه السلام هستيم.
از وصيت نامه شهيد عزيز محمدتقي حسيني تبار
جبهه و نماز…
مي خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ي سِنّت خدمت كردي بذار اونايي بِرَن جبهه كه نرفته اند.
چيزي نگفت و ساكت يه گوشه نشست…
… وقت نماز كه شد، جانمازم رو انداختم كه نماز بخونم ديدم اومد و جانمازم رو جمع كرد…
خواستم بهش اعتراض كنم كه گفت: اين همه بي نماز هست!
اجازه بديد كمي هم بي نمازا، نماز بخونند.
ديگه حرفي برا گفتن نداشتم خيلي زيبا، به جا و سنجيده جواب حرف بي منطقي من رو داد.
لامپ اضافي!
لامپ اضافي خانه را خاموش كرد و گفت: اسراف نكنيد! ما مي توانيم با صرفه جويي توي مصرف آب و برق و گاز، به ژيروزي كشورمون كمك كنيم.
خاطره اي از شهيد نقي نادعلي اوغلي
تازه به جبهه آمده بود و عقيده داشت هيچ چيزي جز شوق شهادت او را نمي توانست به جبهه بكشد.
استعداد خاصي در تيراندازي و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا مي شد و به نقاط ويژه اي براي گرفتن و مخابره گراي دشمن مي رفت. هر كس از كار او تعريف مي كرد، مي گفت:«من بي لياقت گراي دشمنو مي گيرم، اما شما گراي شهادت رو.»
يك روز پشت خاكريز، زير رگبار پي در پي دشمن، در حالي كه از ترس، چهره اش خيس عرق بود، به يكي از بچه ها گفته بود:«عن قريب كه همه مون شهيد بشيم.» و او جواب داده بود:«شهادت بسته به امر حق و لياقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتي پشت تريبون زندگي و شهادت دادي كه من بنده ي خدا هستم، آن وقت پشت خاكريز هم كه نباشي، شهد شهادت را مي توني تجربه كني. در ثاني، بعضي ها تانك خدا هستن، مهمات خدا و نماينده ي خدا هستن. خدا نمي خواد به اين زودي از كار بيفتن و عزل بشن.»
روزهاي سخت جنگ مي گذشت. رفقايش يكي يكي شهيد شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه كرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعايش نرسيده بود:«شهادت!»
گمانش افتاده بود لياقت ندارد. مي گفت:«يا اسمع السامعين! صداي منو مي شنوي و جواب نمي دي! منو زير تيغ بي اعتنايي ات نميران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من…»
جنگ در 27 مرداد 1367 با آتش بس متوقف شد و بدن او با همه ي آن جانفشاني ها، حتي كوچكترين زخمي برنداشت. او به صحنه ي زندگي معمولي اش بازگشت و توي شهر، يك بنگاه مسكن دست و پا كرد و مشغول معامله ي خانه شد. بعضي وقت ها با خودش فكر مي كرد:«كاش خانه هاي ما با همه ي آرامش و راحتي شان ذره اي بوي سنگر مي داد. اين مردم گاهي وقت ها براي خريد خونه چه كارها كه نمي كنند. نمي دونن كه تو دنيا مسافرن.»
اما كم كم سيل روزمرگي و بوي ماديات او را هم از هواي جبهه ها جدا كرد. ديگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود كه شهادت را به ياد او بياورد. نمازهايي كه با شور و شعف مي خواند، حالا بعضي وقت ها قضا مي شد. به شدت فكر ماديات بود.
چند سالي مي شد كه قرآن و دعاي كميل و زيارت عاشورا، او را ياد آن شوق شهادت نينداخته بود؛ تا اينكه يك زوج جوان به بنگاهش آمدند… سند خانه اي را كه از او خريده بودند با عصبانيت به او دادند و مرد جوان گفت:«اين سند جعلي يه. با شناختي كه بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از اين موضوع بي خبر بودين. اگه ما آمديم اينجا به خاطر معرفي پدرم بود. همين چند روز پيش تو سفر كربلا شهيد شد. اسم شما توي وصيت نامه اش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونيم.»
او كه صورتش خيس عرق شده بود، وصيت نامه را گرفت و نگاه كرد:«پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مُهر گناه جعلش كردي، تعجب نكن كه يه تيكه جهنمو بهت بدهند. پسرم! كسي لياقت شهيد شدن داره كه پشت تريبون زندگي رو در روي خدا بتونه با عملش شهادت بده كه من بنده ي توأم، نه فقط پشت تريبون جنگ… پسرم! شهادت را در عرصه ي بزرگ زندگي در پيشگاه خدا پيدا كن، نه در عرصه ي جنگ و دامن دشمن… سلام مرا به همسنگرم(…) برسونيد و بگيد بارها براي رسيدنش به آرزوي بزرگش دعايش كردم.»
حرف هاي خودش بود. حرف هايي كه مثل الهامات غيبي در راز و نيازهاي جبهه آموخته بود. عرق شرمندگي از صورتش مي چكيد. گفت:«راستي راستي كه نبايد گرد و غبار فراموشي را فراموش كرد. خمپاره ي نسيان، از سلاح هاي شيطونه.» و آن گاه به خاطر مي آورد كه در ايام جنگ چطور با زيارت عاشورا، دعاي توسل و كميل و نماز شب، به چاشني وجودش ضربه مي زد تا بي كار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرت خواهي كرد و كارش را درست كرد و حلاليت طلبيد. سر ظهر بود. صداي اذان به گوش مي رسيد. اين بار فراموش كرد درِ بنگاه معاملاتي اش را قفل كند.
چند روزي بود كه با كاروان راهي كربلا شده بود و همسايه ها مي ديدند كه حجله اي بر در مغازه ي او نصب شده است…
حمزه بن عبدالمطلب:
عموی پیامبر اسلام از شجاعان عرب و افسران نامی اسلام بود، او کسی بود که اصرار داشت که ارتش اسلام در بیرون«مدینه» با قریش به نبرد پردازد، او بود که با قدرت هر چه تمام تر، پیامبر را در لحظات حساس در مکه از شرّ بت پرستان حفظ نمود، و کسی را قدرت مقاومت با او نبود. وی همان افسر ارشد و جانبازی بود که در جنگ«بدر» قهرمان رشید قریش«شَیبَه» را از پای درآورد و گروهی را مجروح و عدّه ای را به جهنم فرستاد، و هدفی جز دفاع از حریم حق و فضیلت و برقراری آزادی زندگی انسان ها نداشت.
«هند» همسر ابوسفیان، دختر عُتبَه کینه حمزه را به دل داشت. او تصمیم داشت که به هر قیمتی که باشد، انتقام پدرش را از مسلمانان بگیرد.
«وحشی» حبشی که غلام«جبیر بن مُعطِم» بود و عموی جبیر نیز در جنگ بدر کشته شده بود، از طرف دیگر هند مأمور بود با به کار بردن حیله و مکر به آرمان دختر عتبه جامه عمل بپوشاند. وی به وحشی پیشنهاد کرد که یکی از سه نفر«پیامبر، علی و حمزه» را برای گرفتن انتقام خون پدر از پای در آورد.
وحشی در پاسخ گفت: من هرگز به محمد نمی توانم دسترسی پیدا کنم، زیرا یاران او از همه کس به او نزدیکترند، علی نیز در میدان جنگ فوق العاده بیدار است، ولی خشم و غضب حمزه در جنگ به قدری زیاد است که در موقع جنگ متوجه اطراف خود نمی شود، شاید من بتوانم او را از طریق حیله و اغفال از پای در آورم.
هند به همین اندازه راضی شد و قول داد که اگر در این راه موفق شود، او را آزاد کند. گروهی معتقدند که این قرارداد را«جبیر» با غلام خود«وحشی» بست، زیرا عموی وی در«بدر» کشته شده بود.
غلام«حبشی» می گوید: روز احد در مرحله پیروزی قریش، من به دنبال حمزه بودم، او بسان شیری غرّان به قلب سپاه حمله می برد و به هر کس می رسید او را بی جان می ساخت، من خود را پشت درخت ها و سنگ ها پنهان کردم، به طوری که او مرا نمی دید، او مشغول نبرد بود، که من از کمین درآمدم و نیزه خود را انداختم و او را از پای در آوردم.
پایان جنگ
هنگامی که جنگ پایان یافت و شعله های آن خاموش شد و طرفین از یکدیگر فاصله گرفتند، مسلمانان بیش از سه برابر قریش کشته داده بودند و می بایست هر چه زودتر اجساد عزیزان خود را به خاک می سپردند و مراسم مذهبی را به جا بیاورند.
زنان قریش، هنگام پیروزی که عرصه را خالی دیده بودند، پیش از آن که مسلمانان به دفن کشتگان برسند، دست به جنایات بزرگی زده بودند، جنایاتی که در تاریخ بشریت کم نظیر است. آنان به پیروزی ظاهری خود قانع نشده، برای گرفتن انتقام بیشتر، اعضا و گوش و بینی مسلمانانی که روی خاک افتاده بودند، بریده و از این طریق لکّه ننگین تر بر دامن خود نشانیدند.
همسر ابوسفیان از اعضای بدن مسلمانان، گردن بند و گوشواره ترتیب داد. شکم افسر فداکار اسلام، حضرت حمزه را پاره کرد و جگر او را در آورد. سپس آن را به دندان گرفته ولی هر چه خواست بخورد، نتوانست. این کردار زشت باعث شد که این زن میان مسلمانان به«هند آکلهُ الاَکباد»: هند جگر خوار معروف گردد.
مسلمانان در محضر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم وارد نبردگاه شده و می خواهند آن هفتاد کُشته را به خاک بسپارند، در این هنگام که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وضع دردناک شهادت عمویش را دید(که دشمن به کشتن او قناعت نکرده، بلکه سینه و پهلوی او را با قساوت عجیبی دریده و کبد یا قلب او را بیرون کشیده است و گوش و بینی او را قطع نموده بسیار منقلب و ناراحت شد) و فرمود:«ما وَقَفتُ مَوقِفاً قَطُّ اَغیَظَ لی مِن هذا». این خشم و غیظ که اکنون در خود احساس می کنم، در زندگانی من بی سابقه است.
«یا حَمزَهُ یا عَمَّ رَسُولِ اللهِ وَ اَسَدَ اللهِ وَ اَسَدَ رَسُولِهِ! یا حَمزَهُ یا فاعِلَ الخَیراتِ! یا حَمزَهُ! یا کاشِفَ الکُرُباتِ! یا حَمزَهُ یا ذابُّ عَن وَجهِ رَسُولِ اللهِ!».
ای حمزه! ای عموی رسول خدا! و ای شیر خدا و پیغمبرش! ای حمزه! ای انجام دهنده ی کارهای نیک! ای حمزه! ای برطرف کننده ی غصه ها! ای حمزه! ای دفاع کننده از رسول خدا.
سپس عرض کرد:
«اللّهُمَّ لَکَ الحَمدُ وَ اِلَیکَ المُشتَکی وَ اَنتَ المُستعانُ عَلی ما اَری».
خدایا! حمد و سپاس از آن تو است و شکایت به تو می آورم، و تو در برابر آنچه می بینم، یار و مددکار مائی. سپس فرمود:«لَئِن ظَفَرتُ لَأَمثُلَنَّ وَ لَأَمثُلَنَّ وَ لَأَمثُلَنَّ» اگر من بر آنها چیره شوم آنها را مُثله می کنم، آنها را مثله می کنم، آنها را مثله می کنم و(طبق روایت دیگری فرمود: هفتاد نفر آنها را مثله خواهم کرد).
در این هنگام آیه نازل شد:
*وَ اِن عاقَبتُم فَعاقِبُوا بِمِثلِ ما عُوقِبتُم بِهِ وَ لَئِن صَبَرتُم لَهُوَ خَیرٌ لِلصابرین*
و هر گاه خواستید مجازات کنید، تنها به مقداری که به شما تعدّی شده کیفر دهید و اگر شکیبایی پیشه کنید این کار برای شکیبایان بهتر است. بلافاصله پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد:«اَصبِرُ اَصبِرُ» خدایا! صبر می کنم، صبر می کنم.
با این که این لحظه شاید دردناک ترین لحظه ای بود که در تمام عمر بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گذشت، ولی حضرت بر اعصاب خود مسلط شد و راه دوم که راه عفو و گذشت بود، انتخاب کرد.
چنانچه در تاریخ سرگذشت فتح مکه می خوانیم، آن روز که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بر این سنگدلان و مسلط پیروز شد، فرمان عفو عمومی صادر کرد.
566-569، آمال الواعظین، جلد سوم، سید ابراهیم حسینی لیلابی