خاطره ای از شهید رجایی
آن سال که من کمیته(ضد خرابکاری ساواک)را می گذراندم(سال53)،واقعا جهنمی بود. در تمام کمیته ، شبها تا صبح ، فریاد آه و ناله بود. صبح هم تا شب همین طور ، آن آیه (ثم لایموت فیها و لایحیی) تصدیق می شد.
افرادی که آن جا بودند، نه مرده بودند ونه زنده ؛ برای این که آنها را آن قدر می زدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه می زدند ، و مقداری رسیدگی می کردند تا حال شخش نسبتا بهبود می یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می شد.
سلولی که من بودم و از آن جا به دادگاه می رفتم ، سلول 18 بود. در سلول 20 آقای خامنه ای زندانی بود.
من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم، اکثرا با سلولهای مجاورم ، از طریق زدن مورس ، اخبار را می دادیم و می گفتیم. اخبار را به سلول پهلویی می دادم و آن هم می داد به آقای خامنه ای.
خاطرم هست که برای تحقیر ، سیلی به صورت آقای خامنه ای زده بودند. ولی ایشان هم مقاوم و محکم ، بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان می بستند و با شادی و شعف رفت و آمد می کردند.
خاطره ای از شهید رجایی