خاطراتی از دفاع مقدس *صبر فرمانده*
دم محرم بود و ما از این که نمی توانستیم برای امام خود عزاداری کنیم، به شدت ناراحت بودیم، زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینه ی خود می زد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا می کند که در زیرِ پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: می خواهم یادم نرود که محرم است. آن روز من و سیزده تن از اُسرا را کتک زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه می توانست تحمل ضربات را بکند؟ البته او تحمل کرد و آهی هم نکشید؛ مبادا روحیه ی اُسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود که شاهد تنبیه و شکنجه ی سید باشیم.
بعد از اتمام شکنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل کردم و کشان کشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود که احساس کردم امام حسین علیه السلام از دست این قوم هزار چهره چه کشیده است.