حُرّ امام خمینی(ره)
شاهرخ ، کسی که در سی و یک سال عمر خود، زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خُلق و خوی پهلوانان را دارد.
شاهرخ هیچ گاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کُشتی رفت. سنگین وزن کُشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کُشتی فرنگی، همراهی تیم المپیک ایران و… اما اینها همه ی ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و… همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و… . پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الّا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده. دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمی توانست بکند الّا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی(ره). وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بخواهد، می شود، خمینی با یک عبا و عمامه آمد. عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هر چه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین، روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می کردند و جلو می آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانکهایی که از رو برو می آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. تیربار روی تانکها مرتب شلیک می کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صد متر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته. بعد گفت: تو اون سنگر، گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو تا گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدائی شنیدم! یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می دیدم باور کردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گوئی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آن جا بیرون می زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود، رنگ از چهره ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می زدم و صدایش می کردم اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد. و از آن پس من از او جدا شدم.
گنجینه صالحین/ شماره6