به یاد شهید عبدالحسین برونسی
حربه
یک روز، خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد. گفت: تو سنندج، سر پست نگهبانی ایستاده بودم. هوای اطراف را درست و حسابی داشتم. یکدفعه دیدم از رو به رو سر و کله ی یک دختر کُرد پیدا شد. داشت راست می آمد طرف من. روسری سرش نبود. وضع افتضاحی داشت. محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود. نرفت. برعکس آمد نزدیکتر. بهش نگاه نمی کردم، شش دانگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند. چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود. یک آن نگاش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظار همین لحظه را می کشید، به ام چشمک زد و بعد هم لبخند! صورتم را برگرداندم این طرف. غرّیدم: برو دنبال کارت.
نرفت! کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم نرفت! این بار سریع گلن گدن را کشیدم. به اش چشم غرّه رفتم. داد زدم: برو گمشو، و گرنه سوراخ سوراخت می کنم!
رنگ از صورتش پرید. یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.
راوی: حجت الاسلام محمدرضا رضایی