قصابی احمد آقا نزدیک تکیه منوچهر خانی بود. گوسفند ها را قبل از گرم شدن هوا کنار جوی آب می کشت و پوست می کند و به چنگک داخل مغازه می زد. این کار هر روزه اش بود. احمد آقا مرد با انصافی بود. مردم به او اعتماد داشتند. چشم و دل پاک و جوانمرد بود. گرانفروشی و کم فروشی نمی کرد. آن روز هم مثل همیشه با سر زدن آفتاب رفت و آمد روزانه ی مردم شروع شده بود. اعیان و اشراف سوار کالسکه و مردم عادی پای پیاده، هر کس دنبال کار خودش بود. احمد آقا مشغول خورد کردن گوشت بود که سر و صدایی شنید. ساطور را روی پیشخوان کنار ترازو گذاشت و از مغازه خارج شد. راه بند آمده بود. کالسکه ها توقف کرده بودند. نگاهش به مردی افتاد که وسط خیابان عربده می کشید. قمه بلندی در دست داشت. او را شناخت. غلام سفارت روسیه ی تزاری بود.
فحش های رکیک می داد. مردم ایستاده بودند. کسی جرأت نداشت نزدیک شود و جلوی او را بگیرد. مرد قصاب تعجب کرد. با دستور امیرکبیر دیگر هیچ لات و جاهلی جرأت بدمستی و عربده کشی نداشت. از وقتی این دستور صادر شده بود؛ آن ها قمه هایشان را غلاف کرده بودند. دوره ی باج گیری و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم تمام شده بود. اگر کسی سرپیچی می کرد به سختی مجازات می شد. اما حالا پس از مدت ها دوباره از همان سروصداها در خیابان به گوش می رسید. با این تفاوت که این بار غلام یک سفارت خارجی بی قانونی می کرد. احمد آقا به سمت او رفت و فریاد گشید:
– لال شو بی غیرت! مگر خودت ناموس نداری که این طور فحش می دهی و بد و بیراه می گویی؟
غلام مرد قصاب را نگاه کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت:
– اگر خیلی شجاعی و ناموس داری بیا جلوی منو بگیر! اگر جرأت داری بیا جلو!
احمد آقا قدمی پیش گذاشت. پیرمرد میوه فروش همسایه دستش را گرفت و آهسته گفت:
– داداش احمد! داری چیکار می کنی؟ نرو جلو. اون قمه دستشه، تو دست خالی هستی. ممکنه گزندی بهت برسونه.
– حاجی مگه نمی بینی چه فحش هایی می ده؟
مرد قصاب به سمت غلام مست رفت. مردم از دور نگاه می کردند. چشم های غلام مثل دو کاسه ی خون شده بود. احمد آقا در فرصت مناسب مچ دست او را گرفت. با هم گلاویز شدند. غلام خیلی پر زور بود. در یک لحظه نوک تیز قمه را در کتف چپ او فرو کرد. خون از جای زخم بیرون زد.
احمد آقا نیرویش را در دست راستش جمع کرد و دست غلام را پیچاند طوری که قمه از دستش رها شد و روی زمین افتاد. بعد با یک حرکت سریع او را نقش بر زمین کرد. مردم هجوم بردند. غلام که احساس خطر می کرد بلند شد و فرار کرد. قمه اش را هم از روی زمین برنداشت. مردم پارچه آوردند و زخم مرد قصاب را بستند خبر این واقعه خیلی زود به گوش امیرکبیر رسید.
او در همه جا وقایع نگارانی داشت که وقایع مهم را در کوتاه ترین زمان به اطاعتش می رساندند. صبح روز بعد به دستور امیرکبیر غلام خطاکار سفارت روسیه، درست جلوی در سفارت دستگیر و به میدان ارک انتقال داده شد. این کار سروصدای زیادی در تهران به پا کرد. تا آن زمان کسی حق نداشت یکی از کاگراران سفارت خانه های خارجی را دستگیر و محاکمه کند.
امیر شخصاً برای مجازات غلام از منزل خارج شد و به میدان ارک رفت. روی سکویی نشست و دستور داد غلام را به توپ مروارید بستند. عده ی زیادی از امرای دولتی در کنار امیر ایستاده بودند. غلام با ناباوری این قضایا را نگاه می کرد باورش نمی شد کسی او را تنبیه کند. دلخوشی او به حمایت سفارت روسیه بود. اما وقتی مأموران اجرای حکم شلاق به دست نزدیک شدند احساس خطر کرد. می دانست امیر اهل تعارف و گذشت نیست. به همین خاطر به التماس افتاد.
– جناب صدراعظم غلط کردم! اشتباه کردم! منو ببخشید.
امیر به حرف های او توجهی نکرد و به مأموران اشاره کرد کارشان را شروع کنند. غلام دندان هایش را از شدت درد به هم فشرد.
هر ضربه ای که به پشتش فرود می آمد جای آن کبود می شد. در این موقع پیک سفارت روس از راه رسید. نامه ی سربسته ای را به امیرکبیر داد. غلام خوشحال شد. اگر امیر نامه را می خواند قطعا از ادامه ی مجازات صرف نظر می کرد. اما او نامه را باز نکرد. آن را در کناری گذاشت. صدای ضربات شلاق همچنان به گوش می رسید.
چیزی نگذشت که پیک سفارت نامه ی دیگری آورد. امیر نامه ی دو را هم بدون این که باز کند کنار نامه ی اول گذاشت. غلام ناامید شده بود. مجازات که تمام شد؛ امیر نامه ها را باز کرد و خواند. بعد به اطرافیانش گفت:
– از سفارت خانه نوشته اند از تنبیه این غلام صرف نظر کنیم. جواب بنویسید چون او نزدیک تکیه ی منوچهر خانی بدمستی و هرزگی کرده. فعلا تنبیه مختصری شد. اما برای تنبیهات بیشتر او را به سفارت خانه می فرستیم تا شما هم او را سیاست کنید. ولی خوب است بعدها دیگر این قبیل غلامان هرزه را نگاه ندارید. زیرا وسیله ی توهین به سفارت می شوند. بهتر است به جای آن ها غلامان نجیب و اصیل استخدام کنید.
(داستانهایی از زندگانی امیرکبیر، محمود حکیمی، دفتر نشر و فرهنگ اسلامی، ص ۴۴، سال انتشار، ۱۳۶۷، نوبت چ بیست و پنجم.) (کتاب آیه های غیرت، ص۱۱۷-۱۲۰)
به نظرم در این داستان شجاعت وغیرت امیرکبیر بیشتر نمود داشت تا جوانمردی آن قصاب!!!
به هرحال دست شما درد نکند