ام داود دخترعبدالله ابن ابراهیم ومادر رضاعی امام صادق علیه السلام است
که به «ام خالد بربریه» شهرت داشته و جد صالح مرحوم سید بن طاووس
است. داوود نیز فرزند حسن و نوه امام حسن مجتبی علیه السلام و برادر
رضاعی امام صادق علیه السلام است . منصوردوانقی جمعی از آل ابی طالب
را زندانی کرد و از جمله آنان داود بود که در زندان نگه داشته بود.
ام داود می گوید: من ازداود خبری نداشتم او در عراق زندانی بود و من پیوسته
به در گاه الهی تضرع می نمودم و از همه می خواستم که دعا کنند تا هر چه
سریعتر اجابت شود ولی با همه اصرارم از اجابت دعایم خبری نبود و به همین
دلیل ناامید شده بودم.
روزی برای عیادت امام صادق علیه السلام که مریض بودند به محضرشان
شرفیاب شدم.
از احوالش پرسیدم و برای او دعا کردم آن حضرت به من فرمود : داود چه می کند .
عرض کردم : آقای من مدتی است که از او خبری ندارم و او در زندان است ،
حضرت فرموند : چرا از دعای «استفتاح» غافلی، دعای «استفتاح» دعایی است
که با آن درهای آسمان باز می شود و خواننده آن دعایش در همان ساعت مستجاب
می گردد وبرای کسی که آن را بخواند پاداشی جز بهشت نیست.
ام داود عرض کرد چگونه بخوانم ای فرزند راستگویان . آداب و کیفیت آن را به من
تعلیم فرما….
او می گوید : بعد از آنکه این دعا را همانطور که امام فرموده بود خواندم شب
خوابیدم و پیامبر و ملائکه را در خواب دیدم در حالیکه حضرت می فرمود: ای ام
داود بر تو و دوستانت بشارت باد، حاجتت بر آورده می شود و خداوند متعال
فرزندت را حفظ می کند و او را به تو باز خواهد گرداند.
از خواب بیدار شدم ، به مقداری که یک مرکب سریع السیرفاصله بین عراق تا
مدینه را طی کند طول کشید که ناگهان دیدم فرزندم به خانه وارد شد با تعجب
از او پرسیدم چه شد؟ گفت من درزندان بسیارتنگی محبوس بودم و غل و
زنجیر به بدنم سنگینی می کرد ، این حال تا نیمه رجب ادامه داشت شب
خوابیدم و گویا زمین برایم تنگ شده بود اما شما را دیدم که بر سجاده نماز
نشسته ای و مردانی بلند قامت در اطراف تو مشغول تسبیح هستند، یکی
از آنان که خوشرو و خوشبو و دارای لبا س پاک و تمیزبود (و من گمان کردم
جدم رسول الله صلی الله علیه واله است) ایشان به من اشاره کرد و فرمود :
ای فرزند زن صالح بشارت باد بر تو، خداوند دعای مادرت را در حقت مستجاب
کرد من از خواب بیدار شدم ، دیدم فرستاده منصور در زندان است و مرا از
زندان آزاد کرده و پیش منصور برد.
منصور غل و زنجیر از بدنم جدا کرد و دستور داد ده هزار درهم به من بدهند
و بر مرکب راهواری سوار کنند و من بسرعت به مدینه آمدم.
اقبال الاعمال ، سید بن طاووس ج 3 ص 250