در سال هاي سختي و تاريكي، كه بهداشت گاو و گوسفند خيلي بهتر از آدم ها بود، سه تا برادر بزرگترم در سن نوجواني همه عمرشان را داده بودند به من؛ و من شده بودم تنها فرزند ذكور و از اين جهت يكي يكدانه پدر و مادر با سه تا خواهر كوچك و هر مسئوليتي كه بود و قرار مي شد كسي به گردن بگيرد و پدر بيمار و سخت پير شده و مادر تنها را كمك كند، كسي نبود جز من كه در باغ اجاره اي مان كمك كارشان بودم. مادرم يونجه ها را مي چيد و به اندازه دو نفر كار مي كرد…
هفت، هشت سال بيشتر نداشتم كه هم در باغ كار مي كردم و هم چوپاني چند تا گوسفندي را كه تنها بضاعتمان بود به عهده داشتم. اگر وقت خالي گير مي آوردم در باغ اين و آن هم كارگري مي كردم و روزي يك قران مزد مي گرفتم. بد روزگاري بود.
روزها از پي هم مي گذاشت و من روز به روز قد مي كشيدم و بزرگتر مي شدم. حالا يازده ساله بودم و يواش يواش داشتم مي فهميدم كه چرا همه برو بيايي دارند و فاميلي و دوست و آشنايي و ما نداريم. روي نداري سياه! فاميل و آشنا داشتيم، خوبش را هم داشتيم؛ اما فقر را چه ديده اي، هيچ كدامشان پا توي خانه مان نمي گذاشتند…؛ دوازده ساله كه شدم پدرم از دنيا رفت و از آن روز به بعد تنها مرد خانواده هم شدم.
درس را هم اين جوري خواندم؛ نه كفشي، نه كلاهي؛ شلوارم را به جاي كش با نخ مي بستم و پاره پوره هاي كفش مانندي را بدون جوراب پايم مي كردم و راهي مي شدم. زمستان كه يك متر برف مي گذاشت زمين، از روي همان پاره پوره ها نايلون و پلاستيك مي كشيدم كه پاهايم يخ نكند. مدرسه را همينطوري مي رفتم و سركار را هم. از مدرسه كه مي رسيدم _ سر شب _ پاهايم مال خودم نبود…؛ تا هشتم را رفتم وبعد رها كردم و عطاي مدرسه را به لقايش بخشيدم و خلاص!
گزيده اي از كتاب: اخراجي ها؛ خاطرات سردار شهيد حاج احد علايي
نويسنده: غلامرضا قلي زاده
قم، نشر شهيد كاظمي، 1395