من کودک نیستم
کوچه شلوغ بود. بچه ها با شادی توپ بازی می کردند. بچه ها با پا به توپ می زدند. توپ به در و دیوارهای کاهگلی کوچه می خورد. کمی گرد و خاک بلند شده بود. کمی آن طرف تر چند کودک با هم، شمشیربازی می کردند. چند بچه دیگر روی سکوی یکی از خانه ها نشسته بودند. آنها دور یک سینی جمع شده بودند. داخل سینی دو فرفره می چرخید. وقتی فرفره می ایستاد آن را دوباره می چرخاندند و می خندیدند.
سر و صدای بچه ها زیاد بود. زنی از خانه بیرون آمد. جارویش را بالا برد و صدا زد: «چه خبر است؟ چقدر سر و صدا می کنید. مگر جای دیگری برای بازی نیست که همه این جا جمع شده اید؟» اما بچه ها گوش نمی دادند. آنها فقط به فکر بازی بودند.
مردی قد بلند وارد کوچه شد. او چهره ای گندمگون داشت. عبایی قهوه ای هم روی دوشش بود. او از یاران امام هادی علیه السلام بود. مرد از کنار بچه ها گذشت. بچه ها جلوی دست و پای او بازی می کردند. او نمی خواست بازی آنها را به هم بزند. کمی می ایستاد تا بچه ها کنار بروند و دوباره به راهش ادامه می داد. گاهی بچه ها به او می خوردند. مرد از تماشای بازی آنها لذت برد.
آن طرف را نگاه کرد. بچه ها مشغول فرفره بازی بودند. از شلوغی بچه ها عبور کرد. در سمت دیگر کوچه کودکی را دید. او روی سکوی جلوی خانه ای نشسته بود و بازی بچه ها را تماشا می کرد. مرد از کنار او عبور کرد. لحظه ای ایستاد و به صورت او خیره ماند. کودک کمی غمگین به نظر می رسید. مرد امتداد نگاه کودک را که به بچه ها ختم می شد، نگریست. از نگاه کودکانه و افسردگی او دلش شکست. با خود گفت: «شاید او هم دلش اسباب بازی می خواهد».
برگشت. به انتهای کوچه رفت. کمی گذشت. مرد بازگشت. در دست او یک شمشیر و یک فرفره ی چوبی قشنگ بود. او ته کوچه نگاه کرد. دید آن کودک هنوز نشسته. از لا به لای بچه ها عبور کرد و جلوی او آمد. اسباب بازی ها را پشتش مخفی کرد. مقابل کودک خم شد. با لبخند گفت: «عمو جان! چرا ناراحتی؟ بیا! عمو برایت اسباب بازی خریده تا تو هم مثل بقیه بچه ها بازی کنی». بعد دو تا دستش را جلو آورد. در یکی فرفره و دیگری شمشیر چوبی بود.
کودک، نگاهی به اسباب بازی ها کرد. بغضش را فرو برد. جواب داد: «اما ما برای بازی خلق نشده ایم». طوفانی از شگفتی در دل مرد به پا شد. او انتظار خوشحالی کودک را داشت. این پاسخ، مرد را از کارش شرمنده کرد. این کودک با بقیه فرق داشت. معلوم بود بسیار داناست. مرد روبروی او زانو زد و پرسید: «پس برای چه خلق شده ایم؟» کودک گفت: «برای دانش و عبادت».
مرد ابروهایش را بالا گرفت. سرش را تکان و چند بار گفت: «برای دانش و عبادت». او حسابی گیج شده بود. این کودک اینها را از کجا می دانست. کنار او روی سکو نشست و پرسید: «خُب، این را از کجا می گویی؟» کودک سرش را به طرف او چرخاند و گفت: «مگر در قرآن نخوانده ای که خداوند می فرماید: آیا خیال می کنید ما شما را برای کارهای بیهوده آفریده ایم؟» این پاسخ، دیگر مرد را حسابی تکان داد. این کودک به قرآن هم تسلّط داشت. این گونه سخن گفتن برای مرد آشنا بود. چون امام هادی علیه السلام نیز با او همین طور سخن می گفت. او امام عسکری علیه السلام، بود که مانند پدرش سخن می گفت. مرد پرسش هایش را تکمیل کرد. آخرین سوال را پرسید. به او گفت: «آخر تو هنوز کودکی. گناهی نداری».
امام عسکری علیه السلام فرمود: «می دانم! اما روزها مادرم را می دیدم که برای روشن کردن آتش، اول چوب های بزرگ را می سوزاند. اما چوب ها نمی سوختند. به همین دلیل ابتدا چوب های کوچک را آتش می زد. بعد چوب های بزرگ خودشان می سوختند. انسان ها هم همین گونه اند. من نمی خواهم از چوب های کوچک آتش عذاب خدا باشم».(حیاه الامام الحسن العسکری، ص 19)
منبع: خانه خوبان/ 90