چهار تا استخوان و یه پلاک چه ارزشی داره؟!؟!؟!
خیلی شوخ طبع بود تا جایی که من دیگه نمی تونستم فرق شوخی و جدّیش رو تشخیص بدم. در عین جدّیت هم قیافش شوخ طبعی رو نشون می داد.
یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدم خونه، گفتم:«بابا جون این بار که بری کی برمی گردی زود یا دیر.»
خندید و گفت:«خیلی دیر نیست.»
گفتم:«چه قدر طول می کشه.»
گفت:«زیاد نیست.»
یه نگاهی به دور و برش کرد و دختر عموی دو ساله اش رو که اون شب مهمونمون بود رو نشون داد و گفت:«عروسی زهرا خانم برمی گردم.»
این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخی هاش.
اما این بار شوخی نمی کرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده، من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم هم به راه بود، نمی تونستیم شادی اون ها رو به هم بزنیم و از طرفی اگه بی خبر می رفتیم خان داداش ناراحت می شد. مادرش گفت:«بالأخره که چی، باید یه جوری خان داداشت رو مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن.»
رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می گفتیم و صلوات می فرستادیم که ناراحت نشن. خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد اما بعد که گفتم:«شهید شده و جنازش رو دارن میارن» زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسرعموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت:«چرا باید عروسی من به خاطر “چهار تا استخوان و یه پلاک” عقب بیفته.»
زن داداشم گفت:«حالا نمی شه بعد از عروسی بریم سراغ مرده ها…»
مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی آورد، گفت:«باشه ما می ریم معراج شهدا علی رو تحویل می گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم…»
شب عروسی همین کارو کردیم اما هنوز زهرا دل خور بود و می گفت آخه چهار تا استخون، اونم بعد از سال ها چه ارزشی داره که عروسی من باید به هم بخوره…
چهار روز بعد از عروسی، یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می گفت، که در خونه رو زدن با تعجب از این که این موقع از صبح کیه در می زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده رفتم در رو باز کردم. دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشک و گریه کنان پشت دره- سلام عمو
* علیک سلام عموجون. چی شده چرا گریه می کنی؟
- عمو علی، علی…
* علی چی عمو جون؟
- مزار علی کجاست؟
* می خوای چی کار عمو؟
- می خوام برم معذرت خواهی عمو.
* چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.
- عمو دیشب که خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم اما هر بار که می خوابیدم همین خواب رو می دیدم، خواب می دیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم، هر چی فریاد می زنم هیچ کس به کمکم نمی یاد، داد می زدم و همسرم رو صدا می کردم اما انگار نه انگار که صدای من رو می شنید، هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم.
بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته بودم، دیدم که چهار تا استخوان و یه پلاک به دادم رسیدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم:«شما کی هستین که من رو نجات می دید!!!؟؟؟»
گفتن:«ما همون چهار تا استخوان و یه پلاکیم!»
بعد بهم گفتن:«الدنیا دار الفانی…»
بهشون گفتم:«منظورتون چیه؟»
گفتن:«به این دنیا دل نبند، که فانی و از بین رفتنی است.»
بعدش گفتن:«لذت های دنیا فقط برای مدت کوتاهیه، بعد از دست می ره. دنبال لذت های بلند مدت باش.»
با این حرف از خواب پریدم و تا الآن که بیام خونه ی شما این حالم بود. عمو شما فکر می کنید علی من رو می بخشه؟؟؟
در حالی که اشک هاش رو پاک می کردم گفتم:«آره دخترم می بخشه، حالا پاشو نمازت رو بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الآنه نگرانت می شه.»
بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا من رو به یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز رو گفتم صدای زهرا رو شنیدم«السلام علیکم و رحمت الله و برکاته» وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم رو روی طاقچه بذارم این عکس علی بود که بهم لبخند می زد. وقتی برگشتم و صورت زهرا رو نگاه کردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.