یکی از ثروتمندان، غلامی خردمند داشت، روزی او همراه غلامش به باغ رفت و در آنجا خیار چنبری چید و نصف آن را به غلام خود داد و نیم دیگرش را برای خود نگه داشت تا بخورد.
غلام همین که مشغول خوردن خیار شد، احساس کرد که بسیار تلخ است، در عین حال همه ی آن را با نشاط خورد و چیزی نگفت.
وقتی که مولای او- همان ثروتمند- خیار را چشید تا بخورد، دریافت بسیار تلخ است، آن را به دور افکند و به غلام خود گفت: خیار به این تلخی را به تو دادم ولی تا آخر آن را با نشاط خوردی و چیزی نگفتی؟!
غلام جواب داد: ای آقا! من از دست تو شیرینی و چربی بسیار گرفته و خورده ام، اکنون که این خیار را دادی و تلخ بود، شرم کردم اظهار ناراحتی کنم و نسبت به مولایم که آن همه به من مهربانی کرده و نعمت بخشیده، به خاطر اندکی رنج، او را ناسپاسی نمایم.
ثروتمند از پاسخ زیبای غلام شاد شد و گفت:«اکنون که تو این گونه شکر نعمت به جای آوردی، تو را آزاد ساختم.»