قمار، بُردش هم باخت است
گفته اند که حکیمی در وقت مردن به پسرش وصیت کرد و گفت: هر گاه به قمار بازی میل نمودی اول برو پیش لیلاج که استاد و سرآمد همه ی قماربازان است و با او قمار بازی کن. فرزند روزی بعد از فوت پدرش هوس قماربازی کرد. به یاد نصیحت پدرش افتاد و با خود گفت: خوب است اول به سراغ لیلاج معروف بروم. پرسان پرسان سراغ خانه ی لیلاج را از مردم گرفت. گفتند در گلخن حمام منزل دارد. به گلخن رفت دید لیلاج تا کمر در خاکستر نشسته است. پیش رفت و سلام کرد و از او درخواست بازی نمود. لیلاج قاب را از کنار دست خود برداشت و به هوا پرتاب کرد و گفت: انداختم پشت بام، برو بردار جفت آمد! فرزند حکیم رفت پشت بام دید لیلاج راست می گوید. از بام به زیر آمد و رو کرد به لیلاج و گفت: تو که در قمار این چنین استادی، چرا چنین بی تابی می کنی و لخت و برهنه هستی؟ لیلاج گفت: برای اینکه قمار، بردش هم باخت است. پسر حکیم پس از شنیدن این سخن سر را میان دو دست گرفت و از آنجا دور شد و بر روان پدر رحمت فرستاد.