من نمی توانم…
زمانی که عراق جزیره ی مجنون را بمباران شیمیایی کرد، تعداد زیادی از نیروهای اسلام به شدت مجروح شدند و بی هوش روی زمین افتادند. عبدالکریم رئیسی حالش خیلی وخیم بود. در عین حال بالا سرِ یکی از مجروحان که بسیجی 14 ساله ای بود، نشسته بود. گفتم:«عبدالکریم! زود باش، باید به عقب برگردید، چرا نشسته ای؟!»
گفت:«آقا سید! نمی توانم این بچه را همین طور اینجا تنها بگذارم. هر طور شده باید او را از اینجا ببرم.»
به هر زحمتی بود، رآن نوجوان را عقب فرستادیم. وقتی سراغ عبدالکریم رفتیم، بی هوش روی زمین افتاده بود. بدنش بر اثر عامل شیمیایی سیاه شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادیم؛ اما بعد از مدتی کوتاه به شهادت رسید.
من نمي توانم...