لبخند شهادت
شب چادر خود را همه جا پهن كرده بود آسمان را چند لكه ابر پوشانيده بود بچهها همه براي
حمله آماده شده بودند. همديگر را در آغوش ميگرفتند و با يكدنيا خوشحالي، به چهره يكديگر
خيره نگاه ميكردند كدام سعادت شهادت خواهيم داشت؟ همه زير لب دعا ميخواندند. نگاهم
به «دنيكاني» بود او را كمتر در سكوت ميديدم. هميشه يا دعا ميكرد يا بچهها را در راهي
كه پيش گرفته بودند، ميستود. مدام صلوات ميفرستاد. حالا هم داشت صلوات ميفرستاد.
ساعت حدود هشت شب بود كه دستور دادند به خط بشويم. بچهها با روحيهاي باز و خندان به
خط شدند. دستور دادند كه برادران اگر بارشان سنگين است، از مهماتشان كم كنند. «دنيكاني»
بيشاتر از همه كولهبارش را از مهمات پر كرده بود. گروه گروه سوار ماشينها شديم و بالاخره
راه افتاديم. وقتي به نقطه مورد نظر رسيديم، دستور استراحت داده شد. دقايقي چند استراحت
كرديم و بعد براه افتاديم و اين بار پياده.
هوا حالتي خاص داشت. عطري مخصوص در فضا موج ميزد. عطر هويزه. عطر بدنهاي
مطهر شهيدان هويزه، همه جا را پر كرده بود ميبايست ده كيلومتر پياده روي ميكرديم دشمن
آنچنان وحشت زده و هراسان بود كه ما هنوز در راه بوديم و تا حمله ساعتي فاصله داشتيم و
او، آتش خمپاره و توپخانهاش بكار افتاده بود در چند نقطه «سنگر كمين» گذاشته بود مثلاً در
يك ماشين سوخته چراغي روشن گذاشته بودند كه ما را فريب دهند شايد ما با اين تصور كه
به دشمن رسيدهايم، با گشودن آتش، مسير خود را به آنها نشان دهيم ولي بچهها هوشيارتر از
آن بودند كه فريب اين نيرنگهاي احمقانه و بچگانه را بخورند.
ميشويم چند قدم جلوتر، يك عراقي، يكي از بچهها را ديد و به او ايست داد جواب اين برادر،
نارنجكي بود كه به سوي مزدور عراقي پرتاب شد باز هم جلوتر رفتيم ناگهان رگبار شديد دشمن
از يكي از سنگرهاي كمين، همه را در جا ميخكوب كرد.
دقايقي مانديم تا بچهها آتش اين سنگر را خاموش كردند و باز راه را ادامه داديم صداي يكي
از برادران را كه زخمي شده بود و ما را به پيشروي تشويق ميكرد، هنوز در خاطر دارم.
خبر دادند كه به ميدان مين رسيدهايم گروه تخريب جلوتر حركت ميكرد و مينها را خنثي
مينمود نميدانم چرا چهره «دنيكاني» از نظرم محو نميشد او همراه ما بود و اگر چه در
تاريكي نميتوانستم او را بخوبي پيدا كنم، ميدانستم كه هنوز هم دارد صلوات ميفرستد و
دعا ميخواند در حاشيه ميدان مين بوديم كه خمپارههاي دشمن، يكي پس از ديگري باريدن
گرفت. بچهها همه روي زمين خوابيده بودند و آنگاه كه خمپارهها به «هور» ميافتاد، قطرات
آب را بر چهرههاي ما ميپاشاند. آتش خمپاره همچنان ادامه داشت و من چند سانتيمتر از خاك
زير سرم را با «كچه» پس زدم تا بتوانم سرم را از برخورد احتمالي تركش خمپارهها كه چون
باران ميباريد، محافظت كنم. چند دقيقه بعد، خود را به كنار «هور» رسانيديم. از نقطهاي
شعله برپا بود و بعضي بچهها به اطراف ميدويدند جلوتر رفتم. تركش خمپاره به كولهبار
پر از مهمات «دنيكاني» خورده بود و آنرا به آتش كشيده بود خرج «آر، پي، جي هفت»
كه در كولهبار «دنيكاني» قرار داشت، هنوز داشت ميسوخت كه تركش ديگري، گلوي او
را شكافت. صحنه تكان دهندهاي بود هيچكدام از اين اتفاقات نتوانسته بود روحيه او را حتي
كمي تحت تأثير قرار دهد جلوتر رفتم بچهها كوله بار را از او جدا كرده بودند. كنارش نشستم.
با صدائي كه خودم هم نميدانستم صداي منست گفتم:
دنيكاني! به هدفت رسيدي؟
خون تمام سينهاش را پوشانيده بود. مثل هميشه نگاهم كرد و آنگاه لبخندي رضامندانه بر لبهايش
نشست و بعد پلكهايش آرام روي هم قرار گرفت و به شهادت رسيد.
طلايه داران عشق/ سيد حسن بهرسي
منبع : اندیشه قم