من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه. بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ی گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان…
بقیه ی حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده ی گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ مَن تَواضَعَ لِلّهِ رَفَعَهُ اللهَ.(هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.) پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پرآوازه شده.
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
راوی: حجت الاسلام محمدرضا رضایی