زندگی یعنی…
زندگی یعنی سردار رشید اسلام شهید صیاد شیرازی
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد. مهربانی اش، ایمانش و قدر شناسی اش. قدر شناس بود؛ خیلی روزهایی که خانه بود در کارِ خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده، زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم: حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ رفت طرف آشپزخانه. گفت: به خاطر خدا و برای کمک به شما. رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت. بعد هم شروع کرد به جمع کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان در کارٍ خانه کمکشان کند ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست. خانم! برید بیرون مزاحم نشید! پشت در التماس می کردم: حاج آقا! شما رو به خدا، بیا بیرون. من ناراحت می شم. خجالت می کشم. شما رو به خدا بیا بیرون. می گفت: چیزی نیست. الان تموم می شه. می آم بیرون.
آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سر جایش، روی اجاق گاز را مرتب کرد. بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست. در را که باز کرد، آشپزخانه شده بود مثل دسته گل. گفت: بفرمایید، تموم شد. حالا می آم بیرون، این که این همه داد و فریاد نداشت. مستأصل تکیه دادم به دیوار آخه چرا این کار رو می کنید. من خجالت می کشم. گفت: می خواستم من هم کمی کمکتون کنم. از من ناراحت نباشید. محبتش را به من این طور نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد.
خدا می خواست زنده بمانی، ص17