من دفعه آخرم است
برای بدرقه ی برادرم تا کنار قطار رفتم. گفت:«داداش! من دیگه دفعه ی آخرم است». گفتم: هر چه مصلحت باشد. برو که خدا بزرگه. امیدت به خدا باشه. گفت:«نه! تو که لیاقت نداشتی؛ ولی من، دفعه ی آخرم است.» بعد، مشتی آرام، به بازویم زد و خندید. چند هفته بعد، وقتی جنازه اش را آوردند، بالای سرش رفتم و با خود گفتم: الان زنده می شود. الان قلبش می زند، مثل من، که بعد از یازده ساعت از توی سردخانه زنده بیرون آمدم؛ اما نشد. او واقعاً لیاقت آن را داشت.
آنها از روی فقر می جنگند
در کردستان، یکی از اعضای گروهک ضدانقلاب را اسیر کردیم و پیش شهید حسین قجه ای بردیم. حسین گفت:«اگر من به دست تو اسیر می شدم، با من چه می کردی؟» آن شخص با گستاخی گفت تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم، او هم تو را می کُشت. حسین گفت:«حالا فکر می کنی من با تو چه کار می کنم؟ و او گفت: خوب، یا می کُشی و یا زندانی می کنی. حسین خنده ای کرد و گفت:«نه، من تو را آزاد می کنم» و بعد هم یک گونی آذوقه به او داد و آزادش کرد. وقتی به حسین اعتراض کردیم گفت:«آنها از روی فقر می جنگند ؛ این کار را کردم، تا شاید به آغوش اسلام بازگردند.» روز بعد، در کمال تعجب، آن شخص به همراه بیست نفر از فریب خوردگان، خود را با اسلحه تسلیم کردند.
مناجات
ای قادر متعال، به تو عشق می ورزم؛ ولی حق عاشقی ادا نمی کنم. ضعف بسیاری دارم، زیرا عاشق واقعی سر از پا نمی شناسد. ای خدای عزیز شاهدی که این بنده ی حقیر به ائمه ی اطهار(ع) علاقمند است، گاهی که مصیبت اهل بیت(ع) خوانده می شود؛ طاقت شنیدن ندارم.(روحانی شهید عباس علیدادی سلیمانی)
مینی بوس بیچاره
اوایل جنگ بود. سال60 تازه به منطقه رفته بودیم، آن هم به کردستان.
آنجا بود که یک روز به من گفتند تعدادی از رزمنده ای کُرد پیشمرگ مسلمان را با این مینی بوس به خط ببر. من هم تازه شش ماهی بود که گواهینامه پایه دو گرفته بودم. راستش رویم نشد بگویم تا حالا مینی بوس نرانده ام.
خلاصه طرف مینی بوس رفتم و با دعا و صلوات پشت فرمان نشستم. از شانس ما مینی بوس استارت هم نداشت و معلوم هم نبود چطور روشن می شود. رفتم پایین و یک بنده خدایی از بچه های جهاد را پیدا کرده و موضوع را به او گفتم و او مینی بوس را با هر کَلَکی بود روشن کرد.
راستش دنده های مینی بوس را هم بلد نبودم. از اول دنده را یک تکان محکمی دادم که بعدها فهمیدم دنده سه بوده و با همان دنده به راه افتادم و آرام آرام می رفتم تا اینکه به یک سربالایی رسیدم و ماشین به خاطر اینکه روی دنده سه بود نفس نداشت و بالا نمی رفت. بیچاره رزمنده ها پیاده شدند و شروع کردند به هُل دادن. من هم دست به دنده نمی زدم. به هر مکافاتی بود به منطقه رسیدیم و رزمنده ها پیاده شدند و من دوباره با همان دنده سه مسیر را بازگشتم! و خلاصه اینکه مینی بوس بیچاره به خاطر این جریان یک دست صفحه کلاچ پیاده شد. اولین تجربه مینی بوس رانی ما در منطقه هم رقم خورد. یادش بخیر روزهای خوب مردانگی و ایثار و گذشت.
روزهای اول
تازه به جبهه رفته بودم. از صدای توپ و خمپاره و کُلاً مُردن خیلی وحشت داشتم. یک روز با برادر«امیرپور» مسئول اطلاعات و عملیات لشکر انصار رفته بودم برای گشت و شناسایی. ندانسته از داخل میدان مین عبور کردیم و من رفتم روی یک مین والمرا. شاخکهای مین رفت داخل چکمه ام. عمل کرد و من زمین خوردم اما هر چه منتظر شدم منفجر نشد. به کمک برادران همراه، مین را از چکمه ام درآوردیم. آنجا بود که ایمان آوردم به اینکه تا خدا نخواهد مرگی در کار نیست و فرقی نمی کند که انسان در جبهه و جنگ باشد یا در خانه و کاشانه خود. از آن به بعد دیگر ترسی در دلم راه نیافت.
مرگ…
* شهید سید عبدالحمید حسینی: رها کردن همه امیدها و آرزوها
* شهید رضا روح الامین: آتشی که به سراغ همه می آید.
* شهید برزو شریفی: تحولی بیش نیست!
* شهید سیدهادی طاهر: از قفس تن رها شدن و از مهمانخانه به مقصد رسیدن است.
* شهید اردشیر عین الله زاده: یک اثر نفیس و بی شائبه که خالق بشریت به صورت یک پدیده شگرف در طبیعت گسترانده است.