یک روستایی که در عمرش شهر ندیده بود، روزی وارد شهر شد و پرسه زنان به در دکان قنادی رسیدیکیک روستایی که در عمرش شهر ندیده بود، روزی وارد شهر شد و پرسه زنان به در دکان قنادی رسید. دید قناد از شیرینی ها و حلواهای گوناگونکه در پیش دارد، چیزی نمی خورد، آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او زد.
قناد هراسان خود را عقب کشید و خشمگین پرسید: چرا چنین کردی؟
گفت: خواستم بدانم که می بینی و نمی خوری؟