به یاد شهدا
چهار نفر را برای بردن علی آقا خلیلی گذاشتم. بعداً آنها گفتند:«علی آقا نگذاشت او را عقب ببریم.» و می گفت:«بچّه هایی که حالشان بد است، باید بروند.» ما به زور او را تا آخر میدان مین بردیم، با توجه به اینکه دو نفرمان هم زخمی شدیم. ایشان همان جا ماند و قرآنش را بیرون آورد و شروع به تلاوت کرد. ما هم چند زخمی دیگر را عقب بردیم. او دلش می خواست که مانند امام حسین(علیه السلام) تکه تکه شود. همان طور هم شد. چون بعد از 8 سال فقط مقداری از استخوان هایش را آوردند.