بسم الله الرحمن الرحیم
چشمانم را باز می کنم، کمی تار می بینم… اشک ها جلوی دیدگانم را گرفته اند.
پلک هایم را باز و بسته می کنم، چفیه ام را می بینم که حالا خیس خیس شده است.
آنجا که گیر می افتند،
نفس ها در سینه حبس و امیدها قطع می شود، صدایی به کمکش می آید و او را نجات می دهد از آن ظلمت مخوف.
گویی در عالمی دیگر سیر می کند، از کارهایش می توانی اطمینان را بفهمی.
با تمام وجود خود را به خدا سپرده بود.
«بردسلی» را می گویم.
این لقب را عراقی ها به او دادند؛ فامیلی اش را درست نشنیده بود یا شباهتش باعث شده بود، نمی دانم!
اما هر چه بود شجاعتش را داشت…
“حقیقت این است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است”
به این جمله که فکر می کنم، بغضی بی رحمانه گلویم را می فشارد. آنقدر از بردسلی ها فاصله گرفته ایم که گویی افسانه اند.
اما نه، افسانه ماییم که از خودمان دور شده ایم. آنقدر دور، که گاهی دلمان برای خود ایده آلمان تنگ می شود.
گاهی الفاظ نمی توانند حقیقت و کنه معنا را برسانند و بهتر است بگویم الفاظ در مقابل معانی کم می آورند.
ولی ما زمینی ها ناچاریم که معانی شان را در زندان الفاظ حبس کنیم و مقصودمان را برسانیم.
زندگینامه شهید خواندنی نیست. شهدا را باید فهمید و درک کرد.
نیم ساعتی هست که این فکرها در ذهنم رژه می روند و آنقدر بیقرارم که دلم پراکنده گویی می کند و عوض نمی کنم با هیچ چیز این حالم را …
این ندامت را…
شرمندگی را…
نویسنده : ز.شهیتی