بوی بهشت
شب از نیمه گذشته بود، بقائی تا صبح به مناجات پرداخت، صبح عازم قرارگاه نجف اشرف شدیم. در میان راه فقط قرآن می خواند و اشک می ریخت، از مناظر سرسبز که می گذشتیم گفت: آقا جعفر بوی بهشت را احساس نمی کنی؟ با خنده گفتم: «این جا زیبا هست، ولی نمی دانم شما چه منظوری داری؟» قطرات درشت اشک گونه هایش را تر کرد و ادامه داد:«بله به خدا بوی بهشت می آید و من بهشت را به چشم خود می بینم و دلیل و نشانه اش همین بسیجی هایی است که می بینی، در میان تپه ها به ستون راهپیمایی می کنن. به قرارگاه رسیدیم، از من خواست به «حسن باقری» اطلاع بدهم باید برای شناسایی به فکه برویم، سپس قرآن کوچکش را درآورد و شروع به قرائت نمود(یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی ودخلی جنتی) او سعی داشت این آیه را حفظ کند. ساعتی بعد مجید و حسن به فکه رفتند، پایان روز که به مقر بازگشتم، هر کدام از بچه ها در گوشه ای نشسته بودند، دلم نمی خواست باور کنم برای آنها اتفاقی افتاده است. به سراغ معاون قرارگاه رفتم، با شنیدن خبر شهادت مجید و حسن، سریع خود را به بیمارستان اندیمشک رساندم، پیکر پاره پاره مجید بر روی تخت بیمارستان بود صدایش در گوشم پیچید؛ «آقا جعفر! بوی بهشت می آید».
راوی: جعفر رنجبر