آیت الله بهلول (ره) می فرمودند : در دوران کودکی ، روزی به همراه
مادرم به گناباد می رفتیم . درشکه ای آمد و ما را سوار کرد. در بین راه ،
وقت نماز فرا رسید . مادرم به درشکه چی گفت : آقا ! وقت نماز است ،
کنار بزن ما نماز بخوانیم ، ولی او توجهی نکرد و به مادرم گفت : توی این
بیابان چه وقت نماز است ؟! ولی مادرم خیلی اصرار کرد ، تا اینکه سرانجام
به جایی رسیدیم که آب داشت ، مادرم گفت : نگه دار وگرنه پیاده می شوم .
درشکه چی نگه داشت و ما پیاده شدیم . مادرم نمازش را خواند و من خیلی
می ترسیدم و گریه می کردم و مادرم مرا آرامش می داد ، در این هنگام
درشکه ای آمد که معلوم شد مال فرماندار است .
من ومادرم را سوار کرد و چون با مادرم نا محرم بود ، فرماندار جلو رفت
و کنار درشکه چی نشست و ما را با احترام و عزت خاص به شهر رساند !
بله چون مادرم به نماز احترام گذاشت خدا هم به ما احترام گذاشت .
[اعجوبه عصر ، بهلول چهاردهم / 90 ]